✳ جورج تپانچه را بلند کرد اما دستش لرزید. دستش را دوباره فرود آورد.
لنی گفت: باقیشو بگو جورج. یه زمین میخریم بعد چی میشه؟"
جرج: یه گاو شیردهام میخریم. شاید چن تا مرغم بخریم. اون سرِ زمین هم یه کرت یونجه هس ...
لنی با خوشحالی گفت: آره برای خرگوشا
جورج حرف او را تکرار کرد: آره برای خرگوشا
لنی: خرگوشا رو من نیگر میدارم نه؟
جورج: آره خرگوشا رو تو باید نیگر داری!
لنی خندید و خندهاش، همه شادی بود: مث اربابا زندگی میکنیم!
جورج: آره!
لنی، رو به سوی او گرداند.
جورج: نه لنی، روتو برنگردون. اونور رودخونه رو تماشا کن. دُرُس انگار مزرعهمون اونجاس!
لنی اطاعت کرد. جورج به تپانچه نگاه کرد. صدای قدمها که علفها را له میکرد از میان انبوههها میآمد. جورج به آنسو نگاه کرد.
لنی: جورج! جورج! کی میخریمش؟
جورج: همین چند وقت دیگه.
لنی: خودمون دوتا!
جورج: آره خودمون دوتا! همه باهات مهربون میشن. دیگه هیچوقت دردسر برات دُرُس نمیشه! هیچکس کسی رو اذیت نمیکنه و گوششو نمیبره!
لنی گفت: جورج من خیال میکردم تو از دست من کفری هستی!
جورج گفت: نه لنی. من کفری نیستم. هیچوقت نبودم... حالام نیستم. تو اینو بدون!
غوغای آدمها اکنون نزدیک شده بود. جورج تپانچه را بالا برد و گوش به صداها تیز کرد.
لنی به التماس گفت: بیا همین حالا بریم. بیا بریم سر زمین!
جورج: آره میریم. همین الان! مجبوریم!
جورج تپانچه را بالا برد و از لرزش بازش داشت و لوله آن را به پشت سر لنی نزدیک کرد. دستش بشدت میلرزید. اما سیمایش آرام بود و دستش نیز آرام گرفت. ماشه را فشرد. صدای تیر از سینه کوه بالا غلتید و باز فرو آمد. پیکر لنی برجست، بعد به آرامی به جلو خم شد و روی شنها آرام گرفت. بیهیچ لرزشی!
#جان_اشتاین_بک#موشها_و_آدمها #سروش_حبیبینشر ماهی
صفحات ۱۴۱ و ۱۴۲.
@Ab_o_Atash