سرد بود امروز و من دل درد داشتم.
خسته بودم از سرمای همیشگی اتاق و ناهار نگرفته بودم و اول وقت رفته بودم بیرون منتظر اتوبوس که برم دنبال شام.
اتوبوس خیلی دیر کرده بود، شش و ربع شده بود ساعت و من سردم بود.
به آژانس زنگ زدم و همزمان با رسیدنش، اتوبوس هم رسید.
اولش به خودم گفتم بفرما ژینایِ عجول! پونزده تومنت الکی رفت.
اما ماشین گرم بود و آقای راننده آهنگ قشنگی گذاشته بود.
به حرفهایی که دیروز توی کانال یکی از بچها خونده بودم فکر کردم:" پس اون کافهای که ابمیوه رو با چهارتا یخ میریزه تو فلان لیوان بهت میده فلانقدر تومن، پول تجربهای که داره میسازه رو میگیره؛ نه آبمیوهی توش."
بعد به اون لحظه فکر کردم، به گرمای بخاری ماشین و بخار پنجره و صدای خواننده که میگفت:" زندگی با تو، چقدر قشنگه خوبِ من..."
و به این فکر کردم که چه قیمت خوبیه پونزدههزارتومن برای تجربهی این لحظه!