داستان زندگی شهدا

@zendegishahid

‍ ‍ مثل هميشه منتظر شنيدن #اخبار بوديم كه مجري #راديو گفت:
شب گذشته #دست_راست عليرضا موحد، #فرمانده عمليات بازي دراز طي درگيري با نيروهاي #عراقي قطع شده!

مادرم به صورت زد و گفت:
اي واي!
دست بچه ام قطع شد!

گفتم:
#مادر اشتباه مي كني!
فاميلي اين فرمانده اي كه #مجري گفت، موحد بود نه موحد دانش!

با گفتن اين حرفم كمي آرام شد.
شب چندين بار با عليرضا #تماس گرفتيم اما موفق به صحبت نشديم.
وقتي فهميده بود، خودش به مادر زنگ زد و گفت:
حاج خانم من خوبم چيزي نشده!

بعد آرام آرام شروع كرد به گفتن...

مادر!
اگر يك انگشتم قطع شده باشد، #ناراحت مي شوي؟
مادر گفت:
نه عليرضا!
يك #انگشت در راه #اسلام چيزي نيست!
گفت:
اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟
باز همان پاسخ را شنيد.
گفت اگر سه تا انگشت؟

اينبار مادر گفت:
اگر يك دستت هم از بين رفته باشد، باز هم كم است!
هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي!

عليرضا نفس راحتي كشيد و گفت:
خيالم راحت شد!
نمي دانستم چطور بگويم كه #مچ دست راستم قطع شده...

🌺 #شهید_علیرضا_موحددانش

به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid

@zendegishahid

‍ نيروها يک افسر #عراقي قوي هيکل را #اسير کرده بودند!
همه او را دوره کرده بودند و از او مي خواستند تا بلند بگويد:

#مرگ_بر_صدام!

او هم اين جمله را نمي گفت!
به همين خاطر چند نفر او را #کتک زدند!

در همين اثنا، سر و کله ي حاج احمد پيدا شد و با #فرياد او همه #ساکت شدند!

پرسيد:
چي شده؟

يکي از بچّه ها جلو رفت و با #عصبانيّت گفت:
مي گويم به #صدام فحش بدهد، نمي دهد!
من هم زدم توي گوشش!

هنوز حرف هاي او تمام نشده بود که حاج احمد #سيلي محکمي به او زد!
گفت:
شما بيخود کرديد!
در کجاي #اسلام داريم که بايد اسير را بزنيد؟

و بعد بلندتر به طوري که همه متوجّه شوند، گفت:
يک اسير وقتي به #اسارت نيروهاي اسلام درمي آيد، بايد به عنوان يک #برادر_ديني با او برخورد بشود و به هيچ عنوان نبايد #اذّيت و #آزاري در کار باشد!

#حاج_احمد_متوسلیان
📚 می خواهم با تو باشم


به ما بپیوندید↙️↙️↙️
@zendegishahid