باران صبح، غم شب را میشوره و میبره.
آمد و شد بین باران و غم، انسان را معتدل نگه میدارد. اگر همهاش باران بود سقف دل نم میداد و اگر همهاش خشکی غم بود، روح ترک برمیداشت، اما همهاش «پشت سر هم اومدنه» دوستان من. زمستان است و تابستان و دو فصل ملایم، مابینِ این دو موسم جدی: پاییز و بهار. درون ما نیز با گذر این ملایمت و ناملایمت به تعادل میرسد. زیرا در پایان خوشبختی ما محصول رفاه ما نیست، بلکه نتیجهٔ تعادل است: انسانی که نه مغرور است و نه نومید. زمستانِ درگذشت خدیجه به بهار اسرا و معراج میرسد و اگر زندگیات را ببینی، این "پشت سر هم آمدن" بسیار آشکار است. باران صبح، نلاملایمت دیشب را شست. آن ناملایمت من را نخواهد شکست چون باران را از یاد نمیبرم.