🔷 "و او زنی بود سخت جگرآور"
🔻زینب بیات
نگاه مهربانانه اش را با آن لحن صحبت آرام و با طمانینه چقدر دوست داشتم. تکیه کلامش " خوب " بود. با یک لهجه ی شیرین هراتی که به دل می نشست. عمه جان مریم از آن زنانی بود که وقتی بهش فکر می کنم ناخودآگاه تحسینی از ته دلم بر می خیزد و آفرين اش می گویم. یاد آن جمله از نوشته ی ابوالفضل بیهقی که برای
مادر حسنک وزیر به کار برده بود می افتم. " و او زنی بود سخت جگرآور". اسمش مریم بود و نام خانوادگی اش همراز، عمه ی
مادر شوهرم بود و به اصطلاح پیچه سفید فامیل، و عمه جان صدایش می کردیم.
در زمان هایی که جوان بود و پنج فرزند قد و نیم قد داشت. همسرش را از دست داده بود و با یک چرخ خیاطی چرخه ی زندگی را به گردش درآورده بود. پرورش و نظارت دقیق و هوشمندی در تربیت فرزندان با کار شبانه روزی خیاطی، نتیجه اش پنج فرزند توانمند شد. دو دکتر و یک مهندس و دو معلم.
و این همه ی خستگی سالهای مرارت را از تن بانو مریم همراز بدر می آورد.
حالا نوبت سالهای سالمندی بود و نشستن و بهره گرفتن از درختان پرباری که به ثمر رساندی. اما جنگ درگرفت و وطن ناآرام شد مهاجرت ها شروع شد و فرزندان عمه جان هم مثل خیلی از جوانان افغانستانی یکی یکی کوله بار سفر بستند و آواره شدند یکی ایران، یکی آلمان و امریکا و هلند و ....
جنگ و دربدری و آوارگی به خیلی ها آسیب زد. اما من معتقدم که بیشترین آسیب را مادران دیدند. این آیینه هزار تکه، دل
مادر افغانستانی بود. انگار همه ی شهرهای جهان عهد کرده بودند که از این دل، بهره ی نصیب خود کنند بی آنکه به رنج های یک زن فکر کنند وچشم های نگران و اشک آلودش را در نظر آورند. سهم این
مادر شد انتظار کشیدن و دل خوش کردن به دیدار چند روزه ی فرزند، آنهم بعد از چندین سال.
عمه مریم، حالا انتظار می کشید که کی فضل احمد جان از آلمان می آید؟
فایزه جان از امریکا کی خواهد آمد و چشم او را روشن خواهد کرد؟
امان الله کی می تواند از رتردام هلند به مشهد بیاید؟
و پروین کدام روز از کابل به دیدار او خواهد آمد؟
فقط یک پسرش مانده بود دکتر نصرالله. وجودش به
مادر دلگرمی می داد. دکتر نصرالله همراز در بیرجند یکی از پزشکان نامدار و مهربان شهر است. در دل ایرانی و افغانستانی جا دارد. بی شک دعای خیر
مادر برای ایشان، بزرگترین سرمایه ی زندگی است.
این سالها با همه ی اینکه عمه مریم جا افتاد شده بود. ولی بازهم به هر ترتیبی از بیرجند به مشهد می آمد. وقتی که برای دیدنش می رفتیم. از همان کنار تخت، دستش را دراز می کرد و کلی سوغاتی برای مان می آورد. حال یک یک بچه ها را می پرسید. حال خودش را که می پرسیدیم می گفت: "خدا را شکر" این خدا شکر گفتن، از آن جملاتی است که از زبان بزرگان و کلانترهای ما نمی افتد و چقدر انرژی بخش است.
حالا چند روزی است که عمه مریم پرکشیده ولی همچنان بامهربانی هایش و آن نگاه نافذش، با آن شخصیت ساده ولی استوار و محکمش، همچنان رو به رویم ایستاده است. فضا عجیب عطر گل مریم می دهد. حتم دارم کلمات هم مشام شان از این عطر لبریز شده است.
روحش شاد
#مادر#مهاجرت#افغانستان@zaynabbayat