این چرخه جستجوی امنیت همچنان در شکلهای مختلف «عشق سوزان، مال اندوزی افراطی، کسب مقام، پناه بردن به موسیقی و ...» ادامه پیدا میکند و جامعه ی ماشینی که ارزش انسان را به سوددهی و رابطه را به معامله تقلیل می دهد هرگز نمیتواند نیاز فرد به امنیت را ارضا کند. نیاز به امنیتی که تنها با پذیرش بدون قید و شرط فرد با تمام بدی ها و خوبی ها همراه آزادی مثبت و اعتماد داشتن و فرد را برای شدن (عشق به او برای آنچه میتواند شود و رشد کند) به جای بودن (عشق به آنچه که اکنون دارد و هست مانند زیبایی نجابت و...) است. حتا به نظر من یک بعد از حرص شدید انسانها برای مالکیت چه بر انسانها چه بر اشیا را میتوان وجود حس عدم امنیت او تلقی کرد. اما ببینیم اریک فروم درباره از خودبیگانگی انسان مدرن چه میگوید: انسان بیگانه تنها نسبت به دیگران بیگانه نیست. وی با جوهر انسان بودن، با موجود نوعی خود و حتی نسبت به خصوصیات طبیعی خود مانند خصوصیات روحی اش بیگانه شده است. این بیگانگی از ذات انسانی، وی را به ذات خودخواهی ای سوق می دهد که مارکس آن را به مثابه تغییر جوهر انسانی به ابزاری زندگی فردی می داند.