#کودکان_سیستان_بلوچستان🍃حس غریبگی مرضیه آرام آرام رنگ میبازد. بچه را سرجایش میخواباند و نزدیک ما میشود. کمی بالای سر ما میایستد. کودک است. ایستادن و نگاه کردنش هم معصومیت کودکانه دارد.
حتی لحظهای تصور اتفاقی که قرار بود برایش بیفتد چندشآور است. مرضیه ایران را دوست دارد. از افغانستان جز کتک و بدبختی هیچ چیزی به یاد ندارد. کنارمریم دختر خالهاش مینشیند که با یک دفترکهنه و دو سه تا مداد رنگی مشغول نقاشی کشیدن است. مریم عکس پرنسسی را میکشد که قبلا جایی دیده و مرضیه با ذوق به نقاشی نگاه میکند. مریم اسم دخترک نقاشیاش را سوفی میگذارد و مرضیه میخندد و مات تصویر میشود. انگار لحظهای رویایی میبافد. رویایی است خاص برای مرضیهای که سواد ندارد، شناسنامه ندارد و برای او فقر و دربه دری تنها آورده این زندگی است.
بچه های ما بلوچها را اذیت میکنند
از دخترخاله نازپری میپرسیم چرا از سیستان و بلوچستان به تهران آمدهاید؟ «آنجا هیچ چیزی نداریم. حداقل اینجا خیریههایی هستند که کمک مان میکنند».
او گله مند است از رفتار بچهها و بعضی از معلمها با بچه های آن ها. میگوید حتی مدرسه های اینجا بچههای ما را اذیت میکنند و با اینکه ما بلوچیم به آنها میگویند شما افغان هستید و بقیه بچهها آنها را کتک میزنند. من درس بخوانم چه کسی خرج خواهرهایم را میدهد؟گزارش مرضیه بهانهای شد تا سری به جاهای دیگر در این منطقه فراموش شده بزنم. هوا تاریک است و مجال زیادی برای تجسس بیشتری در این منطقه را ندارم. به خانه تو سری خورده ای میروم که سه دختر کودک و نوجوان میزبان آن هستند. وارد خانه میشوم. حیاطش خرابه ای بیش نیست. بی در و پیکر است و دیوار مطمئنی ندارد تا بچهها احساس امنیت کنند. نمیدانند پدر زنده است یا مرده. مادر برای کاری مدتهاست به زاهدان رفته و پولی برای برگشت پیش دخترها ندارد. تا تهیه پول همانجا مانده. دختر 14 ساله از بچهها نگهداری میکند. کار میکند و در ازای شستن هر فرش در خانهها 15 هزار تومان میگیرد.
حمیرا اصلا درس نخوانده و نازنین و خدیجه فعلا به مدرسه میروند. از حمیرا میپرسیم نمیخواهی درس بخوانی؟ میگوید:«من درس بخوانم چه کسی خرج خواهرهایم را میدهد؟ تازه مدرسه رفتن پول کتاب و دفتر میخواهد. همین اجاره صد هزار تومنی اینجا و پول آب و برق را هم نداریم پرداخت کنیم».
او هم دلیل نرفتن به زادگاه مادری و ماندن در این ناکجا آباد را همان میداند که دخترخاله نازپری گفت:«وجود خیریه ها و کمک های شان». دخترها هیچکدام شناسنامه ندارند و بدون هیچ هویتی در انتظار فرداهای شان هستند.
سیما و بچههایش هم شناسنامه ندارند
با چهار تا بچه قد و نیم قدش از پیچ کوچه میپیچد و وارد میدان میشود. اینجا انگار شهر زنان بدون مردان است. تا اینجا مردی کنار زن و بچهها ندیدیم. اعتیاد و خماری همنشین بیشتر مردهای این منطقه است. دنبال اعضای خیریه میگردد. میگوید:«دخترخاله سیما هستم». سیما را بچههای خیریه میشناسند. میپرسیم تو چرا به تهران نقل مکان کردی؟
«سیستان که بودیم توی چادر زندگی میکردیم. کار نداشتیم. شوهرم قلبش مریض بود. گفتند تهران گروه های خیریه برای کمک هستند. برای همین ما هم آمدیم این منطقه. فرش میشویم و 10 هزار تومان دستمزد میگیرم».
** عاطفه اینجا سهمی از زندگی ندارد
وارد خانه میشویم. اولین چیزی که به چشم میخورد توالت و دوش حمامی است گوشه حیاط بدون هیچ دیواری برای پوشش! بچهای کوچک بغل زنی بلوچ است که حدود 60 سال دارد. زن، همسایه آنهاست. دختر و پسری کوچک در گوشه خانه ایستادهاند. دختر گوشه روسری را در دهانش گرفته و به ما زل میزند. پسرک هم روی رختخواب های تلنبارشده گوشه اتاق، نشسته. خانهای سرد با اندکترین امکانات زندگی. گروه خیریه مادر را برای زایمان مجدد به بیمارستان فیروزگر فرستادهاند. مرد خانواده مثل خیلی از مردهای منطقه اسیر اعتیاد است و معلوم نیست کجا رفته و این را از گریههای دختر فهمیدیم که در نبود مادر یاد پدرش میکند و دلتنگی برای نبودنش. «عاطفه» اسمی است که برای خواهر تازه به دنیا آمدهاش انتخاب کرده. حتما عاطفه هم قرار است از عطوفت دنیا همین قدر سهم داشته باشد که مابقی کودکان اینجا دارند. این گوشه شهر حرف برای زدن زیاد دارد.
مهاجرت و حاشیه نشینی. بچههایی که شناسنامه ندارند. پدرهایی که نشئگی و خماری، تارو پود تن و روحشان را در هم تنیده. زنهایی که هفت، هشت ساله عروس شده و غبار پیری در عنفوان جوانی همنشینشان شده. دخترانی که بدون امید در انتظار سرنوشتی شبیه مادرشان هستند. پسرهایی که اگر به دادشان نرسند بعید نیست شبیه پدرهایشان، در ناکجاآباد زندگی گم شوند.
منبع: روزنامهی قانون
از کانال سر خط نیوز
#حاشیهنشینان #حاشیهنشینی #تهیدستان_شهری #حقوق_کودکان #حق_کودکی@zan_j