نواگر نوحههای درون
چطور باید خودم را در حصار حسی میدیدم که هیچگاه برایم
سایهسار امنی نبود. او را میدیدم اما انگار نبود. چگونه چشمانم را هر صبح میگشودم و شبها با یادش پلکهایم را روی هم میگذاشتم.
خودم را به نفهمیدن میزدم و بیش از هر کسی میفهمیدم دارد چه بلایی سرم میآورد. در
نهانجای قلبم همیشه جایی برای او بود. اویی که نه مرا فهمید و نه نوازشش آرامم کرد. به تکرار خودم را فریب میدادم و دلم را خوش میکردم.
به هیچکس نمیگفتم که او شبها به خانه برنمیگردد. همیشه میان جمع وقتی اسمش را میشنیدم و خبرش را از من میگرفتند، میگفتم گرفتار است و نمیتواند بیاید. میدانستم اگر بگویم رهایم کرده و پی الواتیاش رفته چه حرفها پشت سرم سوار میکنند.
حتمن میگفتند تو زن خوبی برایش نبودی. تو اگر نیازهایش را درست برآورده میکردی قطعن بیشتر به سویت کشیده میشد. همهی کاسه کوزهها را سر من میشکاندند و منِ بیخیر باید در خلوتم
نواگر نوحههای سوزناک درونم بود. استخوانهایم به آواز در میآمدند وقتی از غم در خود فرو میرفتم.
تمام آنچه از او میخواستم فقط یک محبت خالصانه بود اما او همیشه از
تنانگیام سواستفاده میکرد و بعد از اینکه نیازش برطرف میشد مرا همچون کاغذی مچاله پرت میکرد. وقتی میرفت سیاهی بر من چیره میشد.
خودم را نمیدیدم انگار. همیشه چیزی در اعماق وجودم بود که مرا از خویش دور میساخت. یک جایی تصمیم گرفتم همه چیز را رها کنم و بگریزم تا
سایهوار به زیستن ادامه دهم.
✍🏻 زهرا صلحدار
#کلمه_برداری
@zahra_solhdar