اینجا خبری نیست پرواز کن
هنوز هم با خودت سر جنگ داری که « نمیتوانم، نمیشود، نمیخواهم» ؟
هنوز عزلتگزیده و بیرمق دلت را به چیزی فانی خوش کردی؟
میفهمم گهگاه پاهای کرختت را روی زمین میکشی و بد و بیراه جانانهای نثار زمانه میکنی.
فکر میکنی اینطور پیش رفتن کارساز است؟
لُندیدن تا کی؟ تمام یاختههایت یخ کردهاند بس که کز کردی و نموری کشیدی.
میخواهم چیزی بگویم تا تمام وجودت جریحهدار شود اما میترسم بیشتر درگیر غرقاب درونت شوی.
معلوم است تاب و توانت ته کشیده و منتظر اشارهای تا اشکهایت یکی یکی جاری شوند و سیلی به راه بندازی.
میدانم کماکان باید با این نگاههایت بسازم. کماکان نمک روی زخمم بپاشی و بیدار نشوی. گویا هر روز به سوی ابدیت میپروازی و من باورم نمیشود.
هر روز با دیدن عکست، آخرین حرفهایم را به یاد میآورم. بارها به خودم، به نامرد بودنم بد و بیراه میگویم. تو نباید کنار من بودی. تو را حرام کردم.
من مرد نبودم. من یک نامرد تمام عیار بودم که با دستان خودم تو را در گور گذاشتم و هر روز یک تشت خونگریه میکنم. هه، «مرد که گریه نمیکند» دروغ محض است.
یک مرد در میان حسرت و پریشانیاش، در تنهاییهایش، بیشتر از یک زن، با خشم و انزجار فریاد میکشد و گریه میکند.
✍🏻 زهرا صلحدار
@zahra_solhdar