رفتهایم از یادیا
بردهایم از یاد
اذان را میگویند. صدا میزنم خودم را و میروم. میرود. اذان بلند است و من کوتاه. چگونه قدم بلند شود؟ چطور دستم به آسمان برسد.
هنوز کوچکم. هنوز طفلی هستم که به آغوشش نیاز دارم. نیاز؟ نماز؟ «ی» را برمیداری و «میم» میگذاری. هر موقع که نیازهایت بسیار است «ی» را تبدیل به «میم» کن آنوقت همه چیز حل میشود.
نمیبینیم و نمیگوییم. شاید هم نمیحرفیم. چقدر دوریم و روزهایمان را دوره میکنیم. بس نیست این همه دوره کردن و از بر نشدن. چرا درسها را فراموش میکنیم که ناچار به تکرارشان شویم؟ چرا آدم شدن را بلد نیستیم؟
چراها و چگونهها را از پی هم ردیف میکنیم و ردیف نمیشویم. باد میوزد. باران میگیرد. میگرییم. باد میخزد. میروییم.
اصلن چه میگوییم. شعر یا شر و ور؟ سبک نمیشویم چرا؟ سنگینی دنیا روی کولمان است و چیزی نمانده با سر زمین بخوریم. همه چیز را ول کردیم که حالمان خوب شود. عود کرد حال بیحالمان.
همیشه میگوید بیا از اول بیاغازیم؟ از اول اول. خب از اول اول اصلن کجا بودیم؟ یعنی دوران نبودن؟ در بطن مادر. آنجا که همه چیز مهیا بود و خوش به حالمان. اینجا که همه چیز مهیا نیست و میدویم و میدوانیم. هیچگاه حاضر یراق نبودیم.
چگونه بزیییم؟ لیاقتمان این همه رنج نبود. این همه رفتن و نرسیدن. این همه ترسیدن و هراسان زیستن. هول کردیم. نشد. شروع کردیم. به پایان نرسید. باید آب رفته را برمیگرداندیم اما رفته بود.
دیگر آب را روی زمین نمیریزیم. دیگر آش را با جاش نمیخوریم. اصلن دیگر همه چیز را جمع میکنیم و میگریزیم. از چه؟ از که؟ معلوم است از خودمان، از جسم رنجکشمان. تا میآییم دو روز خوش باشیم پیله میکند. فکر میکند ما با این بازیها خوشیم. نه نیستیم.
رازها در سینه دارم و به هیچکس نمیگویم.
نیاز، نیاز، نیاز...
هیچگاه نیازهایم را به نماز نرساندم. همیشه هنگام نماز به کارهای نکرده، به آنچه از دست رفته، به رویاهای بافته و نبافته، به قولهای داده، به دردهای خفته، فکر کردم. من همیشه بازندهی این بازی بودم اما او برنده و سازنده.
✍🏻 زهرا صلحدار
#خدای_مهربان
@zahra_solhdar