یکی از هفتمیها گفت: شما معلمِ قرآنِ نهمیهایین؟ گفتم: نه. گفت: آخه قرآن درس میدین. گفتم: نگارش درس میدم.
راست میگفت. من قرآن درس میدادم؛ اما نه از منظرِ الهیات، بلکه از دریچهی ادبیات. امروز درسمان رسید به آیهی سیِ بقره. فرشتگان متعرضِ خداوند شدهاند که ما نُسَبّحُ بحَمدِکَ و نُقَدّسُ لَک، پس چرا کسی را خلیفهات میخوانی که یُفسِدُ فیها و یَسفِکُ الدِماء؟ از بچهها خواستم که این سکانس را کارگردانی کنند، میزانسِن بچینند و برای حرکتِ دوربین طرح بریزند.
علی گفت: فرشتهها راس میگفتن. گفتم: آره. گفت: پس چرا خدا قبول نکرد؟ گفتم: چون به نظر میرسه که خدا دنبالِ پاکیزگی و کمال نیس، دنبالِ نقصه.
گفتم که ما صدها انتخابِ بد داریم و مجبوریم یکی از آنها را انتخاب کنیم. مذهبیها ترجیح میدهند در اتوبان حرکت کنند، اما دین درختی است که ریشه در سنگلاخ دارد و فقط چترش را نثارِ آنها میکند که کورهراهها را برگزیدهاند.
محمدحسین گفت: آقا من خیلی سوال دارم. نمیدونم چطوری بگم. بابام بهم گفته که خدا مجهوله. گفتم: راس گفته. مجهولاتِ جهان بیشتر از معلوماتشه. من معتقدم که قرآن اجازه میده که خوانندهش توی مجهولات جولان بده.
مهدی گفت: آقا جلسهی قبل که همین داستانو توی تورات خوندیم، من احساس کردم اونجا خیلی سرراستتر حرف زده و یهجورایی آدم نقشش موثرتره. اما قرآن پیچیده گفته و انگار خدا داره نقشِ اصلی رو بازی میکنه. گفتم: منم نظرم همینه.
گفتم که تا الآن هر چه از دین خوانده بودید، بینوایی و التماس و محافظهکاری بود. من برایتان آن طرفش را نشان دادم؛ رویِ پُرابهت و پیچیده و شکوهمندش را.
این جلسه، آخرین جلسهی پروژهی اول بود؛ مقایسهی داستانِ خلقت در سه کتابِ شاهنامه، تورات و قرآن. شاید باورتان نشود، اما هم من تیکتاکِ ساعت را فراموش کردم و هم بچهها بیخیالِ زنگِ تفریح شدند.
چرا برای شما گفتم؟ چون میخواستم در یک تجربهی کوتاه، جدی، شورانگیز و بیصدا شریک شوید؛ تجربهای که مایهی مباهاتِ من است و احتمالاً موجبِ زحمتِ مدرسه.
@veykhaterneshankard