آخرین باری که سر مزار بابا رفتم ناخودآگاه مطلبی خدمتش عرض کردم که در چهل ساله گذشته از فوتش به ذهنام اینطور شفاف خطور نکرده بود.
بعد فاتحه بهش گفتم باباجان خیلی ازت ممنونم که طوری زندگی و جوری بندگی کردی که من الان میتونم با سربلندی افتخار کنم فرزند تو هستم.
واقعیت هم همین هستش. یک کارگر ميوه فروش که بعد چهل سال رفتنش هنوز قدیمیها توی شهرما خدا رحمتش کنه میگن و هر کسی چندتا خاطره از اون شبی که نداشته و اون چندتا گلابی یا یک کيلو انار بهش داده و جلوی بقیه گفته《این هم جای طلب اون روزت!》 داره واسه تعریف کردن.
کم سواد بود ولی مشتی...
من رو هنوز خیلیها به اسم اینکه پسر اون هستم میشناسن و بهم احترام میذارن!
رفیق!
آخرت و قیامت و اینها سر جای خودش. طوری زندگی کنیم که فردا بچههای ما به اینکه ما پدر و مادرشون بودیم افتخار کنند.
@yaser_arab57