﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
#عاشقانہاےبہسبڪشهدا نمازمون ڪه تموم میشد مینشستیم تو یڪی از صحن های
#حرم بعدِ زیارتنامه و
#دعا شروع میڪرد به حرف زدن و سفارش ڪردن..
صمیمانه و ساده ولی دلنشین ..بعضی وقتام ساڪت و آروم خیره خیره زل میزد به
#گنبد طلا و
اشڪ تو چشاش حلقه میزد حس میڪردم تو نگاش یه
#دنیا حرف داره ڪه داره به آقا میگه...
نمیدونم زیر لب چی زمزمه میڪرد
ولی
#حالتمعنوی قشنگی داشت
ڪه هنوز جلو چشمام حسشون میڪنم
ڪنارش تموم اون روزا آرامشو بی نهایت و به معنای واقعی حس میڪردم
خاطراتی ڪه با مرورشون سیر نمیشم و برام تڪراری نمیشن
از حرم برمیگشتیم نزدیڪای خونه بودیم ڪه یڪی صداش زد "مهدی.....مهدی...."
شهید شنائی بود
آقامهدی گفت "چی شده...؟
چرا سراسیمه ای ...؟!
با خنده و پرانرژی گفت
"
#ماموریت خورده بهمون باید بریم تهران"
قرار شد همگی با قطار برگردیم
خیلی ڪنجڪاو بودم بدونم قضیه چیه ..؟!
تا اینڪه آقامهدی بی مقدمه گفت
"اگه یه روز ما
#شهید شیم
شما چیڪار میڪنین ..؟! اگه اومدن و باهاتون مصاحبه ڪردن چی میگین از ما...؟!
مایی ڪه نتونستیم اونجوری ڪه لایقشین واستون
#زندگی درست ڪنیم؟!"
جا خوردم گفتم :
"نگید توروخدا حتی فکرشم سخته و اذیتم میڪنه
بعد از شما دنیا رو بهمون بدن میخوایم چیڪار...؟
وقتی ارامش نداریم وقتی شما نباشین."
خندید و گفت :
" ای بابا سعادت از این بالاتر
ڪه بهتون بگن
#همسرشهید ..؟!"
جوابی نداشتیم
جز دلشوره و اضطرابی ڪه به جون هردومون افتاده بود....
#همسرشهیدمهدےخراسانی🦋🦋🦋