#عبدالله_بن_الحسنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زینب کبری در گوشه ای از خیمه ، گاه مینشیند و به گوشه ی آستین آشک از چهره میرباید و گاه می ایستد و دست اضطرار بر سر مینهد
نه رنگی بر چهره اش باقی مانده و نه رمقی بر نفس کشیدنش
او بر سر پیمانش با حسین باقی مانده و کودکان را آرام نگاه داشته مباد خیمه را رها کرده و ببینند آنچه نباید ببینند...
یک بیابان دشمن است و یک سالار زینب
یک گله گرگ است و یک عزیز فاطمه
یک جماعت نامرد است و یک حسین ، تنهای تنها...
امیر بی یاور لشگر که دلی در جنگ دارد و دلی جامانده در کنارِ خواهر، گاه شمشیر میکشد و روبهان بر خاک ذلت می نشاند ، وگاه ذکری را بر زبان می آورد که آرامِ دلِ علی بن ابیطالب بود در کار زار و سختیِ نبرد ؛ بر روی بلندی آمده به صوتِ داوودیش بانگ بر می آورد : لا حول ولا قوه الّا بالله...
و زینب که صدای برادر میشنود ، دوباره رنگ بر چهره اش باز می آید و نفسی تازه میکند که سایه ی سری بر سر دارد...
چندی میگذرد و دیگر نه بانگ رجزی بر گوش میرسد و نه صوتِ علوی در دل صحرا طنین می اندازد ؛ تاب از کف زینب می رود و یاءس میهمان دلش میگردد...
فضه را میگوید : پرده را کنار زن ، خبری از حسینم بیاور که بی صوت حسین، مرغِ دلم ، نیم بِسمل گشته ...
و چون فضه پرده را کنار میزند ،
عبدالله بن الحسن ، این تنها مردِ خیمه ی زینب ، این یادگارِ امام مجتبی، این بچه شیر بیشه ی علوی ، این دلداده ی کوچک حسین ، عمو را میبیند که از صدر زین به زمین آمده ، به دو کنده ی زانو ، به صد مکافات به سوی قتلگاه می رود...
آهی از جگر سر میدهد ، دست ام کلثوم را رها میکند و قصد رفتن به سوی عمو مینماید که در آستانه ی درگاه خیمه ، زینب کبری به آغوش می کِشدَش
ولوله ای میان کودکان به پا میشود ، ام کلثوم به آرام نمودن کودکان میشتابد و عقیله ی بنی هاشم ، یتیم امام مجتبی را بر سینه می فشارد
عبدالله مضطرّ و پریشان ، سیلاب اشکش روانه میشود ، پا بر زمین میکوبد ، از بازو تا سر انگشتانِ عمه را بوسه باران میکند و به بی قراریِ کودکانه اش و غیرتِ مردانه اش ، رخصت میطلبد بزرگِ قافله را...
_عمه نمیبینی تنهایی عمویم را؟
_عمه نمیشنوی صدای غربت حسین را؟
عمه باور نداری رسیدن آخرین لحظات عمرِ برادر را؟
دخت امیرالمومنین گیسوان پریشان
عبدالله را از روی پیشانیش کنار زده و اشک از گونه هایش پاک میکند
_عزیز دلِ عمه ، زینب بهتر از هرکسِ دیگری خبر دارد غربت و تنهایی برادر را...
و
صدای ضعیف و بی رمقِ حسین بن علی به گوش میرسد :
اِحبِسیه یا اُختا...
و نمیدانم قدرت بازوان شیرزاده ی شیرِ جمل ، دوچندان شده و یا توانِ دستان دختِ حیدر کرار ، از کف رفته ، که به ناگاه
عبدالله چون تیر رها شده از چلّه ی کمان ، به سوی عمو میشتابد...
نه مرکبی که سوار شود
نه شمشیری که بجنگد
نه سپری که دفاع کند
پایی دارد که به آن دوان دوان به سوی عمو آمده
چشمی دارد که به سیلِ اشک ، غربت عمو را اشارت میرند
ذهنی دارد که خاطرات آغوش عمو و نوازش پدرانه اش را مجسم ساخته
و
این دانش آموخته ی مکتب عباس بن علی، دستی دارد...
که چون تیغ دشمن به عداوت با حسین به زیر می آید ، بی درنگ دست کوچکش سپرِ عمو میسازد
و سینه ای که به تیر حرمله ، به سینه ی حسین میدوزد
و حال شبیه تر از همیشه به علمدار ، به دستی فدا شده و جسمی نیمه جان ، خاطرات عمویش عباس را برای امام زنده میکند و به رخساره ی زرد و جسمی نیمه جان چنان از درد بر خود میپیچد که عطر خوش امام مجتبی را بر عمو پیشکش می نماید ...
و کاش پدرش بود تا این کودک خفته در آغوش عمو را از سینه ی برادر بردارد و یا جوانی از بنی هاشم باقی مانده بود تا این آخرین فداییِ حضرت سیدالشهدا را به خیمه ی دارالحرب می برد...
پس حسین یکّه و تنها دستان بی رمقش گِرد
عبدالله حلقه زده لب کنار صورت معصومش آورده به صوتی ضعیف ندا میدهد:
یادگار حسنم بر این مصیبت صبر نما
عزیز برادرم آرام باش
نور چشمم اینگونه پا بر زمین مکش....
اللهم عجّل لولیّک الفَرَج بحق
عبدالله بن الحسن