✿✵✰ هـر شــ🌙ــب یـک ✰✵✿
داســتــان مـعـنــوی
✧✾════✾✰✾════✾✧
روزی درویشی با شاگرد خود
دو روز بود که در خانه گرسنه بودند
شاگرد شبی زاری کرد و درویش گفت:
صبور باش فردا خداوند
غذای چربی روزی ما خواهد کرد
فردا صبح به مسجد رفتند
بازرگانی دیدند که در کاسههائی
عسل و بادام ریخته
و به درویشهای مسجد میداد
به هر یک از آنها هم کاسهای داد
درویش از بازرگان پرسید:
این هدیهها برای چیست؟
بازرگان گفت: هفت روز پیش
مال التجاره عظیم و پرسودی
از هندوستان در دریا میآوردم
به ناگاه طوفان عظیمی برخواست
و ترسیدم بادبانها کم بود بشکند
و خودم با ثروتم طعمه ماهیهای دریا شویم
دست به دعا برداشته از خدا خواستم
باد را فرو نشاند تا من به سلامت به ساحل
برسم و صد درویش را غذائی شاهانه بدهم
دعای من مستجاب شد و باد خاموش شد
و این نذر آن روز طوفانی است
درویش رو به شاگرد خود کرد و گفت:
ای پسر یقین کن خداوند اگر بخواهد
شکم من و تو را سیر کند
طوفانی چنین میفرستد بعد فرو مینشاند
تا ما را شکم سیر کند
بدان دست او روزی رساندن سخت نیست
°❀°▪️°❀°▪️°❀°▪️°❀°