به راهِ جهینه که به گرگان روی بر دامنِ کوه چشمهای است دراز و پهنای آن دویست گز زیاده باشد. و در میانِ چشمه درختی است مانندهی [چیزی که از] تیشهای تراشیده باشند و هموار کرده و شاخ و بال هیچ ندارد و نه پوست، و چون گویِ گِرد از سرِ درخت رُستهاست. و آن درخت در آن چشمه همی گردد و گاه به میانِ چشمه بُوَد و گاه به کنارِ چشمه. و کودکانِ آن نواحی در آن چشمه روند و شنا کنند و دست در آن درخت زنند و بروند و در چهار ماه باشد که ناپدید شود و کس نداند که کجاست تا دیگر سال که پدید آید. و چند بار آن درخت را به رَسَنها بستهاند و استوار کرده تا ناپدید نشود. چون وقتِ رفتنش بودهاست آنهمه رَسَنها را گسستهاست و ناپدید شده. گویند که این حکایت پیشِ رافع بن هرثمه بکردند. برخاست و بدان وقت که درخت پیدا بود بر سرِ آن چشمه آمد. و در لشکرِ او غواصی بود کوفی و در دریاها کار بسیار کرده بود. او را گفت: «فروشو و بیخِ درخت را ببین تا کجاست.» مرد فرورفت و بُنِ آن درخت را نیافت. چون برآمد گفت: «هزار گز فرورفتم؛ نه بُنِ درخت یافتم و نه قعرِ چشمه.» پس رافع بسیار بر آنجا درنگ کرد بدان امید که حالِ درخت و چشمه به درستی بداند. نتوانست دانستن.
(منسوب به #ابوالمؤید_بلخی.
عجایب الدنیا. تصحیحِ #علی_نویدیملاطی. تهران: انتشاراتِ دکتر محمود افشار با همکاریِ نشرِ سخن. ۱۳۹۷. چاپِ ۱. صفحهی ۴۹-۵۰.)
خوشهگاه