من نمیگم همهی آدما باید مثل من فکر کنن و حق ندارن که افکار خودشون رو داشته باشن، فقط به نظرم حق دارم امتحاب کنم کی تو حلقهی امن اطرافم باشه. من بابت اعتقادات تو احساس امنیت و راحتی نمیکنم، پس منطقیه که بذارمت کنار.
خیلی دلم میخواد بتونم آدماها رو از افکارشون جدا کنم و فارغ از اینکه چه اعتقادی دارن باهاشون در ارتباط باشم ولی واقعا مدل من نیست. انقدر تروما و مشکل بابت اعتقاداتشون و همفکراشون برام ایجاد شده که یه مرز میکشم بین خودم و اون طرف و دیگه هرگز مثل سابق برام نمیشه.
یه چیزی که همیشه بهش فکر میکنم و برای بقیه عجیبه اینه که دوست دارم اگه زندگی بعدی باشه، مامانِ مامانم باشم. بهش هر چیزی که میخواد رو بدم و همیشه حمایتش کنم تا دنبال رویاهاش بره و هر چیزی که میخواد رو تجربه کنه.
خواب دیدم هر کی تو خوابمه یه جوری باهام بده و میخواد بهم آسیب بزنه، با افراد رندوم وارد دعوا میشدم و کسایی که دوستشون دارم از اون حمایت میکنن. یه بنده خدایی هم آخرش اومد از پشت بغلم کنه و بهم دلداری بده که ترسیدم و ناخنهام رو فرو کردم تو دستش و بیچاره فرار کرد.