او زیبا بود، مانند ماه سفیدی که در آسمان سیاهِ پهناور میدرخشد. و البته زیباییش آنقدر گیرا بود که اگر کسی از من میپرسید: “از ماه زیباتر دیدهاید؟” اسم او را بر زبان میآوردم. او حتی شباهت هایی هم با ماه داشت، هر دو دور از دسترس بودند، میدرخشیدند، و تنهایی در سیاهی گم میشدند. اما کاش صدایم کند، و من اگر تنها یک صدا، فقط یک صدای کوچک از او بشنوم، مانند سربازی که به آخرین امیدش چنگ میزند تا زنده بماند، از جایم بلند خواهم شد و هر کجا که باشد پیدایش خواهم کرد، در آغوشم خواهم گرفت و تا ابد سربازِ قلب شکسته اش خوام ماند.