منظومهی "بابك خرّمدین"
به بهانه سالگرد جانباختن بابک در راه ایران
(هفدهم دی ۲۱۶ خورشیدی)
🔱⚜️🔱⚜️🔱⚜️🔱
دست هایش
بسته بود از پشت
اما مشت،
جامهاش از جنس خون و
جامش از خمخانهی زرتشت؛
خستهتن؛ جان در خطر؛ آزردهدل خاموش؛
مهر را در سینه میپرورد،
کینه را در خویشتن میکشت؛
ارغوان دیدگانش
با شفقها و شقایقهای میهن
گفتگو میکرد:
تیرباران نگاهش بارگاه معتصم را
زیر و رو میکرد؛
دل
به فرمان دلیری داشت،
ترس را بیآبرو میکرد؛
اهرمن
از خشم میلرزید
دژدل و دژخو و دژآهنگ؛
بانگ زد، با واژههایی زشت و بیفرهنگ..
ای سگ، ای زندیق،
کامت چیست؟
ای موالی، ای عجم،
سودای خامت چیست؟
پس چرا از ما نمیترسی؟
پس چرا بر خود نمیلرزی؟
بابک اما
رای دیگر داشت،
کشتی اندیشه در دریای دیگر داشت،
در نگاهش مرگ آسان مینمود اما
زندگی در ذهنِ او معنای دیگر داشت،
زیر لب
نجوای دیگر داشت؛
زنده باید بود و شادی کرد،
مام بوم خویش را باید نگهبان بود،
با پیام راستی
با مردمان بایست رادی کرد،
اهرمن فریاد زد افشین،
چه میگوید؟
و افشین، آه افشین، وای افشین؛
آن گنهکار پریشان روزگار شرمسار از برگ برگِ خونی تاریخ،
آن همان آکنده از هر گند،
آن همان بیریشه بیپیوند،
شرمسار از کردهی خود...
سر به زیر افکند؛
اهرمن با تیزخندی گفت:
البابک هراسانا؟!
و بابک، آن گو نستوه،
آن نستوه سبلان کوه،
آن اسطوره بیگانه با اندوه،
آن همان آئینهدار مزدک و مانی،
خستهجان و مانده از نیرنگ و تزویر مسلمانی،
چشم در چشم ستم فریاد زد:
بسیار آسانا!!
بار دیگر نعره زد تندیس استبداد؛
و پژواک خروشش رفت تا ژرفای عالم؛
که دستش را بزن، گرما!
و دژخیم سیه بنیاد،
همان مزدور ظلمتکامه بیداد،
با یک ضربه از پهلو،
چنان زد تا که خون فواره زد از پارهی بازو
تهمدل درهم کشید ابرو،
سهمدل خرخنده زد بر او،
اختران کی میبرند از یاد
آن شبی که شیون شمشیر
پیچید در بغداد؛
و بابک، آه بابک، باز هم بابک؛
تا نبیند اهرمن سرخی او را زرد،
تا نخواند از نگاهش درد،
تا نه پندارد که پایان یافت این آورد؛
چهره را
با خون ناب و تابناکش
ارغوانی کرد؛
و آنگاه...
تا نیفتد پیش پای اهرمن،
خود را به پشت انداخت؛
چشمها را بست،
شهپر اندیشه را وا کرد،
بال در بال همای عشق
گشت و گشت و گشت تا جان را
بر فراز قله سیمرغ پیدا کرد؛
هر طرف هر سو نگه افکند؛
یک طرف کورش، سیاوش، کاوه چون خورشید،
سوی دیگر رستم و گردآفرید و آرش و جمشید،
و با نورافکن امید،
پیر توس و خیزش يعقوب را هم دید،
و دیگر گاه...
بر لبانش خنجر لبخند،
چشم در چشم هزاران بابک آزاد یا دربند،
بآسودگی جان باخت!
بابک اما خونبها پرداخت،
و با این کارِ کارستان پرچم آزادگی را
بر بلند آسمان افراخت!
او روانش را ز ننگ بندگی پرداخت،
تا ز خشت جان پاک خویش،
ایران ساخت؛
ایران ساخت؛
ایران ساخت!
سراینده : زندهیاد سیاوش کسرایی
چامه خوان : سیروس حامی
https://t.center/ShahnamehToosi🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲🌲