بعد از اون شب، نباید باز هم باهات حرف میزدم. اینقدر حرف زدم، اینقدر پشت سرت دویدم، اینقدر بهت نگاه کردم، اینقدر به حرفهات گوش دادم که تمام من عاشق تو شد. وقتی دستهام در دستت بود و حرف میزدی، من جز برای شنیدن و دیدن تو، کر میشدم و کور میشدم. پس با تو عاشقی کردم و به یاد تو بیامان گریه کردم؛ اما حالا، در غربت و در سردرگمی و پریشونی خودم، از زندگی جا موندم و دارم پرپر میشم. کاش هر بار که در سربالاییهای پشت ارگ یا روی پلههای پارک شیرین پشت سرت جا میموندم، سعی نمیکردم بهت برسم؛ کاش همون موقعها برمیگشتم .gn: 153 ≽^•⩊•^≼