تام شش ماه پیش در جواب دوستانش توضیح داد: «با کارن ازدواج کردم تا آخر هفتههایم آزاد شود. تا دیگر مجبور نباشم شش ساعت تمام رانندگی کنم تا او را ببینم».
حالا کارآگاه میپرسد: «چرا این کار را کردی؟»
تام به بدن بیجان کارن نگاه میکند و میگوید: «میخواستم آخر هفتههایم آزاد شوند».
ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگومیش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همهچیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتی در این لحظه احساس جوانی و خوشتیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمی بینم.