من هنوز بوی بابونه ها رو حس میکنم، حس میکنم که هنوز این اطرافی پرده توری اتاقم رو کنار میزنم و به انتظار مینشینم تا از پشت پنجره در حال چیدن گل های بابونه ببینمت. هر روز به ساحل میرم تا شاید مشغول جمع کردن صدف ها باشی. بودنت کنارم رو هنوزم حس میکنم ، مطمئنم تو نرفتی. زخم عمیق قلبم قابل درمان نیست ولی شاید اگه بتونم دوباره ببوسمت یکم، حداقل یکم از دردش کمتر بشه. وقت هایی که بارون میباره، سرگردون کل شهر رو قدم میزنم تا شاید تو در همین حوالی نشسته باشی، تا برات لباس گرم بیارم و زیر بارون دستاتو بگیرم. بنظرت چرا نهنگ ها جون خودشون رو میگیرن، چرا با سرعت خودشون رو به سمت ساحل میرسونن؟ شاید اونها هم تحمل دوری رو ندارن، شاید از منتظر موندن خسته شدن و حتی توان ریختن اشک هم ندارن. شاید دیگه کسی نیست بهشون امید بده و در آغوش بگیرتشون، کسی نیست آرومشون کنه و از تمام غم ها دور نگهشون داره، اون نهنگ ها دیگه هیچ آرامشی ندارن و افسرده تر از همیشه ان. با تمام اینها پس من چه فرقی با یکی از این نهنگ ها دارم؟کم کم متوجه شدم من همون نهنگی هستم که قراره جان خودش رو بگیره. انگار نهنگی هستم که زیر آب هرچقدر اسمت رو زمزمه میکنه باز هم به گوشت نمیرسه، صدا زدنت فایده ای نداره؛ من دارم به ساحل نزدیک میشم و اميدوارم تو زودتر از من به ساحل برسی.