–از آن پس راهی جز ستایشت در رویاهای گاه و بیگاهم نداشتم؛ تو را نظاره گر بودم در آن دور دست های خالی،زمان هایی که پر از نا امیدی و خستگی بودم یادت مرا زنده نگه می داشت و من را وادار به زندگی می کرد.اما در هر حال تو عزیز من بیا دستم را بگیر تا با هم از این شهر و از دست این آدم ها کوچ کنیم؛من دوست دارم کنار تو هوای این شهر را نفس بکشم،دوست دارم با تو روی تک تک جدول های این شهر قدم بردارم و زیر بارون بهاری بدوام و تا چند وقت کنار تو مریض بشم و از دردهایم به تو بگویم و تو فقط گوش شنوای من باشی،من دوست دارم در تک تک ثانیه های بی اهمیت زندگی ام حضور تو به همه چیز معنا ببخشد،اینقدر در من و زندگی ام معنا داشته باشی که هر کسی با دیدن من اول اسم تو را کنار اسمم به یاد بیاورد،کاش می شد وجودت را داخل یک عطری حل کرده و تا ابد با خود کنار عسلی تختم نگهت می داشتم که هیچکس از وجودت خبر نداشته باشد، و حتی خدا هم از وجود تو هیچ خبری نداشته باشد و تا پایان زندگی و تا ابد داخل هوای اتاق من،کنار من و برای من می بودی،من اینقدر مجنون و خام تو شده ام که حتی وقتی داخل آینه چشمم به خودم می خورد اول تصویر تو را با چشم می بینم،داخل رخت خواب وقتی قصد خواب دارم گرمی تن تو را زودتر از پتوی روی تنم احساس میکنم،می دانم تمام این داستان ها جنون آمیز و پر از دیوانگی ست برای تو،ولی اگر این عشق قرار باشد تو،عزیز ترین من هم اسم این احساسات را به جنون تعبیر کنی پس سینه سپر کرده و با صدایی رسا به مجنونیت خود اقرار کرده و از مسیر دوست داشتنت هیچ گاه پا پس نمی کشم و تا پایان جان برای تو و قلب هایمان می جنگم حتی از دور دست.