20- رنج و خوشبختی
#مسعود_زنجانی
@vivaphilosophy
آنچنانکه ارسطو و بسیاری از متفکران دیگر گفته اند هدفِ نهایی زندگی همۀ انسانها و تمام فعالیتهایی که آنها می کنند خوشبختی است. اما بلافاصله باید افزود که معنای خوشبختی، در دوره های تاریخی مختلف و جوامع متفاوت، برای همگان یکسان نبوده است و بنابراین، یک وضعیتِ معین هم که نزد همۀ انسانها مصداق روشن خوشبختی تلقّی شود وجود ندارد. از آنجا که فیلسوفان بازتاب ِانتقادی افکار زمانۀ خود هستند، می توان تاریخ فلسفه را نیز تاریخ تعاریف و نظریات متفاوت و حتی متضاد در ارتباط با مفهوم خوشبختی دانست. در تاریخ فلسفۀ اروپایی نیز طیف وسیع و متنوّعی از نظریات در رابطه با خوشبختی وجود دارد که آنها را می توان ناشی از درکهای متفاوتی دانست که فیلسوفان مختلف از رابطۀ رنج و خوشبختی یا ارزشگذاریها و ارزشداوریهای متفاوتشان از اصل رنج و جایگاه آن در تحقّق خوشبختی داشته اند.
چه رابطه ای میان رنج و خوشبختی وجود دارد؟ آیا رنج و خوشبختی جمع ناشدنی هستند؟ آیا خوشبختی انسان در زندگی تنها آن هنگام از راه می رسد که رنج تماماً بدرقه شده باشد و یا کاملاً بر آن غلبه شده باشد؟ طیف وسیع و متنوّعی از نظریات در نتیجۀ پاسخگویی متفاوت به چنین پرسشهایی حاصل شده اند. برای درک میزان بالای رنگ آمیزی این پاسخها می توان دو سر این طیف را که پاسخها به قطب و متضاد یکدیگر مبدّل می شوند، ملاحظه کرد. در یکسو، با این اندیشه روبرو هستیم که اساساً رنج مانع خوشبختی و دلیل و نشانه ای برای بدبختی است و از سوی دیگر، کاملاً بر خلاف آن، بر این اندیشه تأکید می شود که رنج شرط لازم خوشبختی و حتی جزء مؤلّفه یا ترکیب دهندۀ خوشبختی است.
نظریۀ نخست را در یونان باستان، در سر آغاز اندیشه ورزی درباره خوشبختی، نزد بنیان گذاراران هدونیسم (لذت گرایی / شادی گرایی)، مانند آریستیپوس و اودوکسوس، داریم که مورد انتقاد جدی افلاطون و ارسطو قرار می گیرد. می توان گفت "هدونیسم (لذت گرایی) اولیه"، خوشبختی را معطوف به "لذت" و کسب لذت می داند و در نتیجه"رنج" را علیه "خوشبختی" می خواند و "طلب رنج" را حماقت می پندارد. در واکنش به انتقادهای افلاطون و ارسطو است که در نظریۀ خوشبختی اپیکور، یک "هدونیسم سنجیده" ای ظاهر می شود که نگاه آشتی جویانه تری از هدونیست های اولیه نسبت به رنج اتّخاذ می کند. اپیکور رنجها را به دو دسته تقسیم می کند: رنجهای ضروری و رنجهای غیر ضروری، اعم از طبیعی و غیر طبیعی. اپیکور رنجهای ضروری، مانند رنج خردورزی و دوستی، را برای خوشبختی لازم می داند و حتی می گوید ترجیح می دهد که با خرد بدبخت باشد، تا با بی بخردی «خوشبخت». نظریۀ دوم نیز اگر چه به طور نطفه ای یا بذرگونه در یونان باستان وجود دارد ولی باید برای نظریه پردازی جدی دربارۀ آن زمان طولانی را به انتظار نشست.
در واقع، در قرن نوزدهم است که ما شاهد تلاشهای جدی متأمّلانه و نظریه پردازانه در این ارتباط هستیم. شوپنهاور برای ارائۀ نظریۀ مختار خود از خوشبختی، ابتدا لازم می بیند که یک تعبیر مسلط و متعارف، اما "خوشبختی ستیز"، از خوشبختی را که معصومانه خود را تعریف بدیهی خوشبختی می خواند، «توهم» اعلان کند. شوپنهاور حتی برای آنکه این تعبیر مخرب را از کرسی انحصار طلبی پایین بکشد و فرصت را برای ابراز و شنیده شدن دیگر تعابیر، از جمله تعبیر ایده آل خودش از خوشبختی فراهم کند، به درشتی می گوید که «خوشبختی ممکن نیست». از نظر شوپنهاور، خوشبختی به معنای توهم آلود «گریز از رنج»، یعنی همان درک تاریخی و فراگیر، بزرگترین مانع برای تحقّق خوشبختی است، یعنی، «پویش قرمانانه»: رنجها را به دوش کشیدن و از آنها فراتر رفتن.
کرکگور و نیچه نیز هر کدام به شیوۀ خود این اندیشه را ابراز می کنند که خوشبختی نه به معنای زندگی فاقدِ رنج بلکه به معنای ارتباط خاصی با رنجهای زندگی داشتن است. کرکگور می گوید که هدف فلسفه یا دین نباید این باشد که رنج را از بین ببرد؛ رنج آرمان معنوی انسان و متعادل کنندۀ زندگی است؛ جان مایۀ زندگی است؛ رنج باعث پالایش روان و عروج آدمی می شود. نیچه نیز خوشبختی را در گفتن «آری تراژیک» به زندگی اینجایی و اکنونی میداند که در آن همیشه رنج و لذّت همآغوش یکدیگرند.
20 مرداد 1392