31- مرگ سقراط؛ روايتِ افلاطونی و تفسيرِ نيچه ای
#مسعود_زنجانی
@massoud4474
@vivaphilosophy
در تاریخ فلسفۀ اروپایی، باور عمومی بر آن بوده است که افلاطون، با خلقِ رساله ها یا محاوره های سقراطی، همۀ دوستدارانِ روشنگری و آزاد اندیشی را به احترام و تعظیمی توصیف ناپذیر نسبت به استاد محبوبش سقراط وامی دارد. شاید بتوان گفت که در این جهت، رسالۀ فایدون، در میان همۀ رساله ها، تأثیرگذاریِ جدّی تری دارد. به تعبیر یکی از یونانی پژوهان، افلاطون در فایدون آنچنان بناي يادبودِ عظيمي برای سقراط برپا مي كند كه باشکوه تر از آن به تصوّر نمي آید. اما نيچه ارزیابی کاملاً متفاوتی از فایدون دارد و می گوید که افلاطون با روايتِ شكوهمندانۀ خود در محاورۀ فايدون، چهره اي از سقراط در آخرين ساعاتِ زندگي او ترسيم مي كند كه آرماني نوين براي جوانانِ يونان در آن عصر مي گردد و بدين سان، سقراط جايگزين آشيل، قهرمان اسطوره اي عصر هومري، در تمدّن يوناني مي شود. نيچه، چنانچه خواهد آمد، نمي تواند از اين تحوّل فرهنگی خرسند باشد و آن را به گونه ای منفي و سرآغاز یک انحطاط فرهنگی ارزيابي مي كند. نیچه از سقراط و افلاطون به عنوان نابغه های انحطاط و سرنُمون های تباهی تعبیر می کند و آنها را نشانه های تاریخی بیماری و زوالِ فرهنگِ یونانی می داند.
روایت افلاطون از مرگ سقراط
می دانیم که افلاطون خود به علّتِ بيماري در مجلس وداع با سقراط حضور نداشته و از این رو، روایتی غیر مستقیم دارد. در واقع، سالها بعد، ماجرا از زبانِ فايدون، يكي از حاضران، گزارش مي شود. فایدون نقل می کند که در زندان، یک گفت و گوي انتقاديِ جدّی، میان سقراط و دو تن از نحلۀ فیثاغوری، درمي گيرد که مسألۀ «جاودانگی انسان» یا «بقاي روح پس از مرگ» در کانونِ این بحث ها و گفت و گو ها قرار دارد. باری، در چشم سقراط در آستانۀ مرگ هم، همانند دیگر ایام حیاتش، چیزی ارجمندتر از گفت و گوی فلسفی و ارزشمندتر از جست و جوی حقیقت وجود نداشته است. در فایدون، والاییِ روح سقراط، بیش از هر چیز دیگر، در روحیۀ حق طلبی و حقیقت جویی او نمایان می شود که آماده است که هر انتقادي را بر اعتقادي كه معنابخش زندگی او بوده است و در اين آخرين ساعاتِ زندگي بر دل و جان او از هر چیز ديگري نزديكتر است و رویارویی و پذیرشِ مرگ را بر او آسان می کند، با گشاده رويي تمام بشنود. سقراط حتي حاضران را به گونه ای وامی دارد که هر ترديدي را كه دربارۀ اندیشۀ او در دل نهان دارند، به روشني بر زبان آرند. سقراط از مرگ بیمی ندارد، اما به طور جدّی بيم دارد که دلبستگي شاگردانش به او و بیمِ آنها از ناراحت ساختنِ او در دم مرگ، مانعي براي ادامۀ گفت و گو و جست و جوی حقيقت شود. از این رو، هنگامي كه حاضرانِ مجلس براي اينكه سقراط را ناراحت نكنند، مي كوشند ترديدها و ايرادهاي خود را پنهان نگاه دارند، سقراط نغمۀ قو را به ياد آنها مي آورد كه در دمِ مرگ زيباتر و نشاط انگيزتر از اوقاتِ ديگر است و آنجا كه به نظر می رسد که آنها از کوشش بیشتر برای پيشرفتِ بحث منصرف شده اند و گویی در اندیشه ورزی سست گشته اند، سقراط است که همچون سرداري لشگرِ شكست خورده و پراكنده را دوباره گرد مي آورد و به دنبال خويش به ميدان بحث مي كشاند و براي حمله اي تازه آماده مي سازد؛ دست دراز مي كند و زلفهاي فايدون را كه در كنارش نشسته است مي گيرد و با آنها بازي مي كند و مي گويد:
"فايدون! فردا بامداد اين گيسوي زيبا بريده خواهد بود! ولي آن را نبايد براي مرگ من ببُري، بلكه من و تو امروز بايد گيسوي خود را ببُريم، اگر معلوم شود که بحثِ ما مرده است و نمي توانيم زنده اش كنيم..
نگرش سقراط، در اين محاوره، بر اين ایده استوار است كه فلسفه، به معناي واقعي كلمه، چيزي جز «آمادگي براي مرگ» نيست و فيلسوفِ راستين پيوسته در آرزوي مرگ است. گزارش فايدون نيز گواه آن است كه خود سقراط هم، در نهايتِ انطباق با اين آرمان فلسفي اش جام شوكران را نوشيد و به آغوش مرگ رفت. سقراط در آخرين لحظاتِ حياتش، به شكرانۀ شفايي كه ارمغانِ مرگش مي دانست و او را از بيماريِ سراسر زندگي اش، يعني حياتِ جسماني، رهايي مي داد، نذري مي كند و براي اداي آن يكي از شاگردانش را صدا مي زند و مي گويد:
"كريتون! به آسكلپيوس* خروسي بدهكارم. بدهي مرا بپرداز!"
ادامه دارد