در نبودش از من خرابه ای ماند پرسید مگر که بود که اینطور رخت سیاه بر تنمان کردی ؟
برایش گفتم او خود من بود که رفت. حال جایی زیر این آسمان آبی نفس هایش را خرج دیگری میکند، به یاد دیگری مینویسد ، به شوق دیگری میبوسد.
آن دیگری از من برتر است. آن دیگری او را دارد. لعنت به دیگری
سهم من از او تنها یک لحظه دیدار بود ، لحظه ای چند ساله که خواهان یک عمر زندگی کردنش هستم اما؛ دریغ از این آرزو.
پرسید عاشقش بودی ؟
جواب دادم حیف نیست؟
حیف آن همه اشک و خنده نیست که در سه حرف خلاصه شوند؟لبخندی زد و گفت تو مجنون شدی ، زیباست.
تایید کردم برای من درد و درمانی وجود ندارد، دردم نبودش است و درمانم بودنش ، گاهی هم این بودنش هست که آزارم میدهد.
اینکه او باشد اما برای دیگری را نمیخواهم.