دوست دارم آدمهای لایق زندگیام را سوار کشتی کنم و بروم... بروم به سفری طولانی، به جزیرهای دور... ما متعلق به جزیرهایم. شهر برای آدمهای همرنگ است، جزیره برای آدمهای همدل. جزیره را آبهای نیلی زلال دربرگرفته، شهر را حومهای زشت و دود گرفته.
خاطرات مخروبههای گذشتهای است که در روح ما نقش بسته است و آنها -چه تلخ و چه شیرین_ باعث اندوه میشوند. ما عزادار خاطرات شیرین هستیم که چرا دوام نیاوردند؟ و درباره تلخها که: چگونه رفتند؟ بهترین راه برای بهرهمندی از آنها تأمل و تعمق، درس و عبرت گرفتن است.
واقعیاتی وجود دارد که مبدأ مجهولات بهشمار میرود اندیشه را فراتر از آن مجال گذر نیست وکمیت فرضیات در آن گنک میشود. گاهی وقتی که انسان از جاها یا از برابر چیزهایی میگذرد، بی اختیار توقف کرده وافکار خود را برای نفوذ در درون آن جاها یا چیزها بهکار میاندازد.در راه مجهولات درهای نیمباز تاریکی وجود دارد.
در برابر سرنوشت عجیبی که ممکن بود رشتهٔ زندگی او را در همان ابتدای کودکی از هم بگسلد؛ مقاومت کرد. این ضربت برقآسا را که منجر به تنها شدن وی گشت مردانه تحمل نمود.
نباید گفت که شب فرا میرسید بلکه صحیح تر است گفته شود که شب به راه میافتاد.زیرا همواره تاریکی از زمین بر میخیزد.قسمت پایین زمین همیشه تاریک و آسمان روشنتر است.