حق با تو بود؛من یه بازندهم!
من تمامِ دار و ندارم رو بهت باختم حتی این اخرا کم مونده بود قلبمو در بیارم پیوند بدم تو سینهت تا وقتی خودتو دیدی بفهمی این لعنتی چطور میتپه..من یه بازندهم چون هربار که تصمیم میگیرم رهات کنم تمام وجودم خودشو قفل و زنجیر میکنه به تو..
چون هربار وقتی قطرهیِ اشک میشی و از چشمام میباری یا وقتی درد میشی و وجودمو به سخره میگیری یا حتی بودنت راه گلومو میبنده تصمیم میگیرم آخرین بارم باشی..
آخرین باری که دوستت دارم،آخرین باری که واست درد میکشم، اشک میریزم، آخری باری که با فندکی که برام خریدی سیگارمو روشن میکنم،با ماگی که ست داشتیم قهوهمو میخورم،گل موردعلاقت رو میخرم،عطر موردعلاقهت رو به تنم میزنم و آهنگ همیشگیمون که هر نتِ اون بیانگر قصه ای از وجود من و تو بود گوش میکنم.
اما هربار این منم که به آخر میرسم.
این اواخر بارها سعی کردم از دامِت رها بشم اما
نمیدونم و نفهمیدم،کی و چطور این زنجیرا انقدر محکم شدن که هربار میخوام ازت فرار کنم بیشتر درگیر میشم و بیشتر تنم درد میگیره.