حومه

#عدالت‌فضایی
Канал
Логотип телеграм канала حومه
@urbannEssayПродвигать
1,76 тыс.
подписчиков
189
фото
23
видео
149
ссылок
جایی برای تاملات فضایی ارتباط با ادمین و ارسال جستارها: @Urban_Essay
🔍گفتگو با اشیا

▪️می‌گفتند آخرعمری حتی یک هم لحاف نداشت که روی خودش بیندازد.

🔹 ارث و میراث را تقسیم و خانه‌اش را تخریب کرده بودند. دربه‌در شده بود. مدام از این خانه به آن خانه پاس‌کاری می‌شد. هرجا هم که قرار می‌شد چند روزی بایستد، بازهم هزار منت این و آن نمی‌گذاشت آب خوش از گلویش پایین برود.

🔸بچه‌ها مدام قرار می‌گذاشتند نوبتی نگه‌ش دارند. اما به شکل‌های مختلف این نوبت‌بندی به هم می‌ریخت. یکی قبول نمی‌کرد. آن یکی چند روز زودتر نوبتش را تمام می‌کرد. آن دیگری شوهرش فلان می‌گفت. آخری هم زنش بهمان می‌گفت.

▪️خلاصه‌ی وضعیت بدین‌صورت بود که در نهایت همه‌ی بچه‌ها روی انتقالش به کاهدان یا طویله‌ای قدیمی که الان تنها یادگار گذشته‌اش بود، به اتفاق نظر رسیدند.

🔸حالا دیگر با اشیائی بازمانده از گذشته، اشیائی که هنوز کم‌وبیش برایش بوی زندگی می‌داد، با یک والور نفتی و چندتا لیوان و بشقاب ملامین بلاخره گوشه‌ای دنج پیدا کرده بود که چند صباحی اگرچه نه چندان خوش اما زنده باشد. در این مواقع خاطرات انسان تنها مفر و میانجی‌های زندگی‌اند. مدام به یاد جوانی‌اش می‌افتاد. همواره از رویاها و روزهایی می‌گفت که مثل کوه سفت‌و‌سخت بود. از پدربزرگم به نیکی یاد می‌کرد. اگرچه من به‌خوبی می‌دانستم در زندگی پدر بزرگم چیزی جز جور و ستم برایش باقی نگذاشته بود. می‌گفت این چراغ نفتی و چندتا لیوان و بشقاب جهیزیه‌ام بودند. با همین‌ها به خانه‌ی بخت آمدم. از آن‌همه مال و منال در زندگی یک طویله هم حق من نبود؟. بالام جان انسان در جوانی فکر می‌کند ابدی است. اما هرچقدر در زندگی که پیش می‌رود، چنین تصوری به رازوا‌گی‌ای آزارنده و بی‌پاسخ تبدیل می‌شود. چنین می‌شود که در نهایت آدم با مجموعه‌ای از سوالات بی‌پاسخ کم‌کم از توان می‌افتد. آن‌وقت اگرچه سوال‌ها برای همیشه پیش ما باقی می‌مانند، اما پاسخ‌ها به دست بچه‌ها می‌افتند.

🔹مادربزرگم ۸ تا بچه داشت. لحاف‌دوز بود. همه‌ی تازه عروس و دامادهای روستا را نونوار کرده بود. برای همه بچه‌هایش نفری چندتا لحاف و تشک نو دوخته و به‌عنوان جهیزیه داده بود. اما آخرعمری خودش یک لحاف نداشت که بخوابد. چون بعد از مرگ پدربزرگم، طبق سنت ارث و میراث، بچه‌ها اموال را تقسیم کرده و یک‌هشتم او را هم داده و بیرونش انداخته بودند.

▪️یک روز زمستان در سکوت و تاریکی نیمه‌شب با همان ذوق جوانی‌اش والورش را روشن کرده، استکان‌ها و نعلبکی‌ها را مرتب گذاشته و در انباری قدیمی با پرسشهایی از ابدیت برای همیشه از دنیا رفته بود.
می‌گویند آن شب والورش تا صبح روشن بود.

#به‌حومه‌بیایید

#مکان‌خاطرات

#عدالت‌فضایی

#جستارهای‌دریافتی


https://t.center/urbannEssay