درونم جنگی است میان دو احساس متضاد. گاهی دلم میخواد به آغوش اشکهایم پناه ببرم، تا از بار سنگین روزگار کمی سبک شوم. اما در عین حال، باید قوی باشم و در برابر چالشها ایستادگی کنم. گاهی حس میکنم زمان ایستاده و من وسطش، بیهدف نشستهام؛و نه کاری انجام میدم و نه فکری به سرم میزند.
گاهی میخوام با تمام وجود فریاد بزنم و گاهی، فقط در سکوت خود غرق شوم.
احساس میکنم که من در دنیای احساساتم گم شدم؛ هم گریه میخوام و هم قدرت، هم حرکت و هم سکون.