اول اینکه بهش چیزای مختلفی میدم که لمس وتجربه کنه[حواسم هست بی خطر باشن*]
همینطور چون میترسه فراموش کنه وسایل روهمراه خودش نگه میداره پس بهش یه کیف دادم و چیز میز های مختلف تا کمکش کنن به خاطر بیاره.
بچه من یاد گرفته عقربه های ساعت رو به شیوه خودش درک کنه و دوست داره ساعتای مختلف داشته باشه چون بهش زمان رو یاداوری میکنن و زمان برای اون موضوع مهمیه؛ چون میتونه بفهمه چقدر وقت داره تا چیزی رو فراموش کنه[بله برخلاف تمام تلاش هاش در آخر از یاد میبره]
درضمن احساس اکسسوری های مختلف و سردی سنگ ها روهم دوست داره و هرجایی بره چیزی اویز میکنه تا اگر یک روز برگشت بفهمه که قبلاهم اونجا بوده.(پس بهش اویزهای موردنیازش روهم میدم)
<<ظاهرش هم توضیح بدم که یک هاله کمرنگ داره که انگار هر لحظه ممکنه محو بشه و ازبین بره و اون رگ ها یادگاری اخرین خاطراتیه که داره و در طی مدت کمرنگ میشن و میرن و بجاشون مویرگ های جدید میاد>>
ببخشید طولانی شد یهو😭
++اسمش هم "بینا"ست چون هم نا نداره- هم یجورایی کنایه امیزه چون نمیتونه ببینه
+اتفاقات هرروز رو براش مینویسم تا حتی اگر خودش یادش نیاد براش تجربه های مشابه بسازم و حداقل من یادم بمونه