تا الان چهار و نیم خرجش کردم دیگه نمیتونم و کسی هم حمایت نکرد ، من دیگه هر کار از دستم بر اومده انجام دادم . همه اول گفتن برو جلو حمایت میشی ولی قدمی برنداشتن
دیشب به یک سگ (خیلی کوچیک ) ماشین زد و پاهاشو میکشید ، خواستم ببرمش دامپزشکی نزاشت و گاز میگرفت ، صبح رفتم براش غذا بردم دیگه چشاش سو نداشت ، من خودم هزینشو میدم فقط بیان ببرنش برای درمان
تمام کارهای تو تماشا می شوند، چه گناه باشد و چه خوبی هردوی آنها برایشان بی ارزش به حساب می آید. آنها تنها تماشا می کنند تا ببینند چگونه خودت را نابود می کنی.
شاید روزی برسد، دوباره تورا ببینم و به یاد آورم. جایی که سرنوشت مارا جدا کرد و تاریخ مرگمان را پیوند زد. لحظات گذر کردند و دوباره چشمان هراسیده دروغ گفتند، پاهایت تورا به فرار کردن وادار می کند و احساسات، من را مجبور به فراموشی.