منطق سوگواری: دریدا چطور فروید را فراموش میکند؟
وقتی دریدا به منطق سوگواری موفق فروید انتقاد میکند، میگوید بله، میفهمم که میگویی «سوگواری موفق، یادآوری بدون رنج است.» امّا مسئله همینجاست. سوگواری موفق ناممکن است، چون اصلاً «یادآوری» از اساس ناممکن است. خود یادآوری در بحران است، نه عاطفهی حاصل ازش.
برای همین نمیشود از سوگواری فرار کرد. سوگواری کنش بنیادین آدم است، چون آدم نمیتواند بهیاد بیاورد و درعینحال سعی میکند بهیاد بیاورد. پس رنج میکشد و سوگوار میماند. در بهیاد آوردنِ آنچه نیست و تمام شده، رنجی ذاتی هست: رنج بردن از یک تناقض.
سوگواری یعنی اولاً بپذیریم که چیزی تمام شده است، مرده است یا رفته. بعد در عین حال، با تلاش برای بهیادآوردن بخواهیم جلوی نابودی کاملش را بگیریم. «هنوز» بهیادش بیاوریم، تا در ما، و از خلال ما حاضر باشد در جهان و رو به امکانات آینده گشوده باشد: یادآوری تحملِ این تناقض است.
برای فروید سوگواری موفق سوگواریایست که طیِ آن شخص سوگوار موضوع تازهای برای میلورزیدن پیدا میکند. دیگر به موضوع غایب قبل میل نمیورزد. فوارههای میلاش را روی چیز دیگری تخلیه و سرمایهگذاری میکند. اینطوری است که یادآوری تبدیل به یادآوری بدون رنج میشود: به یادت میآورم، اما دیگر نه افسوس میخورم، نه خشمگینم نه ناراحتم.
برای دریدا مسئلهی سوگواری نه مسئلهی رنجکشیدن از یادآوری، که مسئلهی رنجِ درونماندگارِ خود کنشِ یادآوری است: میخواهم با بهیادآوردنت جلوی غیاب ناگزیر تو را در جهان بگیرم، و نمیتوانم بهیاد بیاورمت. همین ناممکنی رنجآور است. تقلّا میکنم، و آنچه بهیاد آورده میشود، «تو» نیستی. آنچه به یاد میآورم تکهپارههاست. برعکسِ انسجام حضور تو در جهان، حافظهی من یک ازهمپاشیدگی ناگزیر است. تو چهچیزی بودی؟ آیا با تلاش من برای «یادآوری» بالأخره یک «تو»ی اینهمان با خودت را بازسازی خواهم کرد؟
این منطق ناممکن سوگواری است: حفاظت از آنچه نیست دربرابر نیستی، درعین پذیرش آنکه آنچیز واقعاً نیست. هر یادآوری یک میکرو-سوگواری است: تمام بافتهای سازندهاش متلاشیاند و هرگز موضوع خود را نمیتوانند پیش خود حاضر کنند. یادآوری/سوگواری همینجاست که آسیاب تولید رنج میشود: درناممکنی یادآوری.
تصویر کسی که نیست -انگار موریانهزده باشد- تکهتکه محو میشود. صدای کسی که نیست -انگار لتهپارهای در طوفان- از هم میپاشد. رفتارهای کسی که نیست ذرهذره از یاد میرود. از کسی که نیست، در طول یادآوری من، تنها یکسری نبض نامنظم، یکسری جرقهای که تا نگاهشان کنم تاریک میشوند باقی میماند.
من کِی باید از این یادآوری دست بردارم؟ آیا این سوگواری درنهایت «موفقیتآمیز» خواهد شد؟
«خاکستر» نشانهی عینی سوگواریست، برای دریدا. تماشای یک کپّهی خاکستر، و سعی برای بهیادآوردنِ آنچه سوخته است ـــ چه کسی میتواند از تماشای یک کپّهی خاکستر، بهیاد بیاورد که چه چیز سوخته است؟ تنها میدانیم که چیزی سوخته است، چون «خاکستری آنجاست». حافظه چنین صورتبندیای دارد: تنها میدانم چیزی سوخته است، میدانم چیزی رفته است یا تمام شده است. نمیتوانم ببینم/بفهمم آنچیز چیست، تنها میدانم بله، چیزی سوخته است؛ زیرا «خاکستری آنجاست».
با این همه است که سوگواری موفق، مفهومی ناممکن است. سوگواری، فارغ از اینکه چه حالمایهای را در من آزاد کند، در نهاد خود همواره کردوکاری ناموفق باقی خواهد ماند. هر سوگواری، همواره اشباحی نامعیّن را که به زبان نمیآیند و تنها تاریکیها را پُر میکنند در خود دارد. همواره ناممکن. همواره ناموفق. به همین خاطر است که «سوگواری موفق» که به تعبیر فرویدی سوگواریای تمامشده، سوگواریای پایانپذیرفته است، ناممکن خواهد ماند. سوگواری هرگز کامل نمیشود. چون موضوع سوگواری اصلاً در روند یادآوری، هرگز به سرانجام/انسجام نمیرسد.
اوضاع درمجموع اینگونه است: فروید فردیّت موضوع ازدسترفتهی سوگواری را، با طرح ایدهی انتقال دادن لیبیدو از یک موضوع به موضوع دیگر، نادیده میگیرد ـــ موضوعِ ازدسترفته قابل جایگزینی است؛ چیزی غیرتکین که میتواند همواره یک چیز دیگر باشد. کسی که به موضوع ازدسترفته میچسبد و رهایش نمیکند، فرد شیدا/مالیخولیایی است: ساکن سوگواری ناموفق. امّا از نظر دریدا، فردِ شیدا اتفاقاً درحال تاکید بر فردیت و تکینگی ابژهی ازدسترفته است و میخواهد آن را، همچون خودش و نه چیزی قابل تعویض، درون خود حمل کند و ناامیدانه زنده نگهاش دارد. این روند تنها با «یادآوری» آنچه ازدسترفته است ممکن میشود و نقطهی پیچخوردن و شکستن تمام ماجرا همینجاست: آنچه سوگواری را ممکن میکند -یادآوریِ منسجمی که فردیت دیگری را رعایت و بازسازی و حفظ میکند- خود چیزی ناممکن است. ـــ با این ناممکنی است که تمام سوگواری ناتمام/ناموفق خواهند ماند.