ــــ پشت سرت را نگاه نکن. این خواستهی آخر ملکهی مردگان از اورفئوس، هشدار به ماست. اورفه چرا یک قدم مانده به سرزمین زندگان برمیگردد و نگاه میکند؟ تا مطمئن شود؟ میل او به اطمینان است که زنش را میکشد ـــ اطمینانِ اورفه: نیشِ مار ـــ میخواهد مطمئن شود که زنش «هنوز» پشتسرش است. میخواهد لغت «هنوز» را آزمایش کند. هنوز آنجاست؟ آیا تو هنوز پشت سرم هستی؟ چرا اورفه بهجای برگشتن و نگاه کردن، او را صدا نزد تا مطمئن شود؟ چه چیزی در دیدنِ او بود؟ اورفه وقتی برگشت چه چیزی دید؟ زنی که براثر نگاه او دارد جان میدهد؟ نامطمئن پیش برو اورفه ـــ این را تو هم با خودت تکرار کن. در طول همراهی، هر صورتی از میل به اطمینان، موضوعش را میکشد: همراه من وقتی میخواهم مطمئن شوم که هست، میمیرد. پشت سرت را نگاه نکن، وگرنه او به جهان مردگان بازمیگردد. بازگردانده میشود. جهان مردگان. جهانِ مردگان. جهان مردگان کجاست؟ جهانِ تنهایی مطلقِ من. جهانِ دیگران. جهانی که همهچیز جز-من است. جهان باورِ من به تنهاییِ ناگزیرم، به اینکه تا وقتی آگاهیام کار کند، تا وقتی هوشیار باشم، همین که هستم میمانم: خودم. این جهان مردگان است؛ جهانی که اورفه خود را در آن تنها مییابد. آنجا، از هیچکس برای او کاری برنمیآید. در جهانِ مردگان «خود» یک تنهاییِ مطلق است. آنجا نهتنها کسی جز من در پوست تنم زندگی نمیکند، نه تنها من تنهام و در من چیزی جز من وجود ندارد، بلکه بیرون از من هم چیزی در کار نیست. در جهان مردگان، آنچه ناممکن است، «همراهی»ست. کسی وجود ندارد. حتا اگر به تو بگویند که «دارد پشت سرت میآید.» از کجا معلوم که او تمام مدت پشت سر تو راه میآمد اورفه؟ از کجا معلوم که او بر اثر نگاهِ تو مرد؟ در سرزمین مردگان، او پیشاپیش مرده بود: یک جسدِ همراه: یک منظرهی ممنوع. نبین. چرا دیدن برای اورفه ممنوع است؟ چون ائورودیکه، زنش، هرگز زنده نشده بود. او تمام راه مرده بود. درسرزمین مردگان، «همراهی» فقط متعلقِ «تصوّر» است: خیال کن که او همراه توست، هرچند که او همراه تو نیست، و برنگرد. چون اگر برگردی میبینی که تنهایی. جسدِ دیگری منظرهی تنهایی مطلق تو را منعکس میکند. برگشتن و به عقب نگاه کردن، باور کردن تنهاییِ مطلق است: پیچیدن باد در مغاک افقیای که پشت سرت به تاریکی سرزمین مردگان میرسد.
شبحی در روزنههای این متن هست که در گوش اورفه میگوید: «اجزای جهان [مونادها] به هم در و پنجره ندارند.» این راز بزرگ شبح -لایبنیتس- بعد از هر چیز، وقتی تمام زورش را در متافیزیک وجدآورش زد، بالاخره، یک لحظه پیش از مردناش، تبدیل به رازی دربارهی ناگزیری تنهایی میشود. شبح میگوید: اگر چیزی هست، و آن چیز خودش است، یعنی «یک» چیزِ مجزاست، پس مرزهایی دارد. اگر مرزهایی دارد، پس او بیمتلاشی شدن و شکستن مرزش راهی به بیرون از این مرز ندارد. مرزی که معرّفِ اوست. هرصورتی از باز شدن گوشهای از این مرز، هویت او را از هم میپاشد. او تنهاست- به پشت سرت نگاه نکن اورفه. پشتسرت نامِ دیگر تنهاییِ مطلق توست. پس به پشت سرت نگاه نکن، چون تا پیش از نگاه کردن، وهمی از همراهی پشت سرت دارد دنبالت میآید ـــ تصور میکنی که چیزی همراه توست؛ سایهها تنها در تصور تو همراهیات میکنند، چیزی در جهان همراه چیزی نیست، چیزها تنها مجاور هماند. ــــ به محض اینکه نگاه کنی، تا مطمئن شوی که هست، او میمیرد. شبح دیگری از روزنهی دیگر متن در گوش اورفه میگوید «اگر دیرزمانی در مغاک بنگری، مغاک نیز در تو خواهد نگریست.» اورفه به پشتسرش نگاه میکند تا مطمئن شود که تنها نیست و نگاهش در مغاک منعکس میشود. مغاک توی صورت اورفه قهقهه میزند! او باید پشت سرش را نگاه کند تا مطمئن شود که تنهاست. اورفه برای مغاک پشت سرش، دلقکی ناباور است. دلقکی که تنهایی را نه جلوی چشماش، بلکه تنها وقتی که به عقب برگردد میتواند ببیند: کوریِ سادهلوحانه. سرک کشیدن به این همراهی، برای روشن کردن اوضاع، او را همراه با تصورِ همراهی نابود میکند. کسی همراه نیست. پس شبح دیگر، آخرین شبح، میگوید «آه دوستان من؛ دوستی در کار نیست.» و این نقشهی اصلی جهان است: نقشهای غیرهندسی. هیچکس همراه نیست ـــ تنها گاهی، تصوّری از همراهی هست تا مغاک را به خنده بیندازد ـــ مغاکی شرمگین از خندهی خود که وسط قهقهه میگوید «پشت سرت را نگاه نکن!»
تاراندن وهمِ همراهیِ دیگر، مثل تاراندن ابری سمج یا تودهای غبار، تنها یک راه دارد: برگشتن و به عقب نگاه کردن. دیگری همراهام است، در تصوّرم، تا لحظهای که بخواهم مطمئن شوم، و نه به تصوّرم، بلکه به «جهان» نگاه کنم. به جایی که او «هست»، به عقب. تا جهان او را از من بدزدد. دیگری تنها بر اثر میل من به اطمینان و آزمایشِ همراهیِ اوست که غریبه/مُرده میشود و جهان تبدیل به تاریکیای یکدست؛ به سرزمینِ مردگان که تنهاییِ مطلق من را احاطه کرده است.