۱. نویسنده با تنهایی دیگری سروکار دارد. کار ادبیات، قاچاق رویا در طول دو جور سکوت مطلق است. در حالی که نویسنده جایی دورتر از خواننده، ساکت نشسته است، خواننده هم فیگوری ساکت است: خوانندهی ساکت نه تنها خود در حین خواندن ساکت میماند، بلکه اگر بتواند دیگران را هم ساکت میکند تا به خواندناش برسد. ادبیات برعکس ظاهرش، که ظاهری گویاست، مدام در حال ازصداانداختن آدمهاست. صنعتِ تبادل رؤیا ـــ یا مداخله در حوزهی تنهایی دیگری؛ در سکوت مطلق. این هم خودش کم از جادو ندارد: دخالت در تنهایی دیگری. تنهایی، اگر یک محیط باشد، به محض ورود دیگری، به محض اینکه یک تبدیل به دو شود، فرومیریزد. حضور خالیِ دیگری کافیست تا من نتوانم تنها باشم. اینکه او باشد و بخواهد حرف بزند و اینها که جای خود دارد. امّا اینجا درست نقطهی صفر جادوست: آیا میشود دیگری حضور نداشته باشد، امّا چیزی به من بگوید؟ یعنی: آیا میشود من تنها باشم، دیگری نباشد، امّا در عین تنهاییام سر صحبت را با من باز کند؟ جواب سادهتر از اینهاست: میشود، با ادبیات.
۲. این قضیه البته سویهی دیگری هم دارد. سویهای از ناامیدی. متن در تنهاییِ من دخالت کرده است. چیزی به من گفته است. من شنیدم/خواندم. حالا من چیزی برای گفتن دارم. اینجا لحظهی چرخش است: تنهایی متناقضی که نتیجهی اعتیادآور ادبیات بود و میتوانست بیآنکه کسی را بهتنهایی من راه بدهد، تصفیهاش کند و تنها حرفهایش را به من برساند، به ضد خودش تبدیل میشود. روی هیولاییاش را نشان میدهد. تنها طرفِ دیگرِ این صحبت است که میتواند بگوید. من تنها میتوانم مخاطب باشم. حقِ جواب دادن به من داده نشده است. غیاب نویسنده، که به نظر میرسید صورتی از احترام به تنهایی من است، تبدیل به یادآوری ملالآور انزوای من میشود: «تو تنهایی!» وقتی شروع به پاسخ دادن به متن میکنم، درمییابم متن بنبست است. آناتومیای که تنها اندامهای گفتار را دارد، بدون هیچ روزنه یا گوشی برای شنیدن. نهتنها نویسنده غایب است، بلکه متن هم ناشنواست. در این صورت، نوشتن، وادار کردن دیگران به سکوتهایی ناخواسته است وقتی که میخواهند چیزی بگویند: گفتن و فرار کردن.
۳. راه پرهیزی وجود ندارد. جز یکی دو تا میانبُر کاری از دست ما برای احیای شنوایی متنها برنمیآید. تنها میتوانیم در پاسخ به متنی ناشنوا، متن ناشنوای دیگری تولید کنیم تا سکوت این متنهای متوالی در هم منعکس شود. با این حال، امروز که داشتم مجموعهی داستان بعدیم را سروسامان میدادم، به این فکر کردم که تعداد آدمهایی که داستانهام را خواندهاند، خیلی بیشتر از آدمهاییست که چیزی دربارهی داستانها گفتهاند. یعنی همهاش شده اینکه من گفته باشم، و دیگران خوانده/شنیده باشند و این درست همان وحشت بزرگ از تولید کردن بنبستهای تازه در جهان است. من فکر میکردهام، و میکنم، که نوشتن باز کردنِ سرِ صحبت است. تقلا برای غلبه بر تنهایی، زمانی که کسی نیست تا با هم همکلام باشیم: گفتوگو حتا علیرغم غیابِ دیگری.
بنابراین ـــ هرچند دیر هم هست ـــ خواستم بگویم اگر مجموعه را خواندهاید، منتظر شنیدن صحبت شما هستم، دربارهی جرقههایی که داستانها در شما زدهاند، یا کلافگیهایی که برایتان درست کردهاند یا شباهت رویاهایمان یا هرچیزی که فکر میکنید. همینجا برایم بنویسید، یا اگر شخصی است، صرفاً اعلام حضور کنید تا پیام بدهم، شخصی گپ بزنیم.