دیروز مدام سر خودم رو گرم میکردم. به دی ماه میرسه اینجوری میشم. با خودم میگم، به تاریخ دقت نکن، به ساعت دقت نکن، برنگرد ببین کجای سالی، مهم نیست چه سالگردیه. سالگرد چیزی نیست، روز معمولیه، خبری نیست. ولی خب شب عکسشون رو دیدم و جملهی «به مامان چیزی نگو.» یادم اومد. به این نتیجه رسیدم روزی که پای قاتلهاشون به دادگاه برسه، بازم از این درد کم نمیکنه.
امروزم که سالگرد هواپیمای اوکراینیه. هر کی میگه پنج سال باورم نمیشه. خیلی دیر گذشت، خیلی کش اومد؛ زمان تو این پنج سال اصلاً معمولی نگذشته. پنج ساله سنگین شدیم، روی زمین چنگ میزنیم و خودمون رو میکشونیم جلو. نمیدونیم کجا تموم میشه.