چه موضوع ای زیبا تر از آن است
که از غم ها و دردهای مان در این سالیان دراز بگوییم
و دست به کاری بزنیم تا فردایی روشن را بتوانیم برای همه به ارمغان بیاوریم
پس بیاییم برخیزیم!
مردمی که به دیدنِ جاری شدنِ خون عادت کردهاند
خیلی زود یاد میگیرند...
نه فرشته ام نه شیطان کیم و چیم همینم نه زبادم و نه آتش که نواده ی زمینم منم و چراغ خردی که بمیرد از نسیمی نه سپیده دم به دستم نه ستاره بر جبینم منم و ردای تنگی که به جز «من» اش نگنجد نه فلک بر آستانم نه خدا در آستینم نه حق حقم نه ناحق نه بدم نه خوب مطلق سیه و سپیدم :ابلق ٬ که به نیک و بد عجینم نه برانمش نه در بر کشمش٬غم است دیگر چه بگویم از حریفی که منش نمیگزینم؟ نزنم نمک به زخمی که همیشگی ست باری که نه خسته ی نخستین نه خراب آخرینم تب بوسه ایم از آن لب به غنیمت است امشب که نه آگهم که فردا چه نشسته در کمینم