…
پسرک با دهان پر از پسته ناگهان گفت:
«بابا ! بابا ! آنجا… آنجا مردم دارند میدوند. آها… یک نفر را دارند میزنند.»
مرد گفت:
«فیلم است پسرم. مگر ندیدی سر چهارراه داشتند فیلمبرداری میکردند !»
پسربچهای خود را به پاترول رساند و جعبهی آدامسش را به طرف پسرک دراز کرد:
«آقا یه دونه بخر. تورو خدا. یهدونه.»
پسرک مُشتی پسته از پاکت برداشت و به سوی پسربچه دراز کرد:
«بیا بگیر.»
پسربچه خواست پستهها را بگیرد که پاترول حرکت کرد و پستههای روی زمین ریختند. پسربچه خم شد تا آنها را جمع کند اما دودِ یک کامیونِ پر از آشغال با شدت به همهجا پراکنده شد و پسربچه را در خود فرو برد.
پسرک صدای انفجاری شنید. سرفه زد و پرسید:
«بابا این صدای چه بود؟»
مرد گفت:
«صدای ترکیدن لاستیک این ماشینهای قراضه است»
صدای انفجار دوم که شنیده شد، مردمی که در پیادهرو بودند، فرار کردند. چند پلیس دنبال عدهای میدویدند.
پسرک گفت:
«بابا یک نفر کنار جوی آب افتاده و خون از گوشش بیرون زده»
مرد گفت:
«بله. متوجه هستم. آهنها را فورا تحویل بگیر. برای برج آخرت. بعد هم برو سراغ آن زمین کنار پارک. جان میدهد برای یک برج حسابی.»
و رو کرد به پسرش:
«گفتم که فیلمبرداری میکنند. ناراحت نباش. چرا رنگت پریده؟ مگر متوجه نیستی !»
پسرک با وحشت گفت:
«آخر آن مرد از گوشش خون بیرون میزند.»
«گفتم که فیلم است. خون نیست. رنگ است. رُب گوجهفرنگی و از این چیزهاست. فیلم سینمایی تهیه میکنند. سر چهارراه مگر فیلمبردارها را ندیدی. فیلم برمیداشتند. ماجرای کاملش را چند هفته بعد در سینماها نمایش میدهند و از تلویزیون هم پخش میکنند.»
…
«بابا ! بابا! این… این فیلم نیست ! به خدا این فیلم نیست !»
#این_فیلم_نیست #علی_اشرف_درویشیان#الشعب_یرید_اسقاط_النظام#قیام_گرسنگان#قیام_فرودستان#اتحاد@tashakolefaragir1