(ادامه از پست قبل)
جنبش اجتماعی گیاه آپارتمانی و گلخانهای نیست که بتوان آن را در گلدان و آزمایشگاه پدید آورد. نمیتوانید با ادبیات محافظهکارانه و با ستایش حکومت و ترویج آرمانهای تکراری جنبش اجتماعی ایجاد کنید. اگر توده میخواهید باید زبان و کنش تودهای داشته باشید. این مشکل دیرینۀ «محافظهکاران» در همهجای دنیاست که سرشتشان اجازه نمیدهد تودهها را جذب کنند. توده زبان انقلابی را میپسندد، نه زبان محافظهکارانه. اما سرشت «محافظهکار» در نامش پیداست: «محافظتکننده»؛ از حکومت در برابر انقلاب/تحول. پس محافظهکاران مجبورند لژیونری به خدمت بگیرند تا بتواند نوعی رفتار ضدمحافظهکارانۀ کنترلشده را انجام دهد. محمود دقیقاً همین لژیونر بود.
عجیب نبود که محمود به نیروهای محافظهکار به تندی میتاخت؟ از هاشمی و ناطق تا اصلاحطلبان. این کاری بود که یک اصولگرای سنتی نمیتوانست انجام بدهد، بلکه به پدیدهای نیاز بود که میتوان آن را «محافظهکار انقلابی» نامید؛ تعبیری تناقضآمیز که البته توصیف درستی است؛ محمود هم پدیدۀ متناقضی بود و رسالتی هم که برای آن تعریف شده بود چنین تناقضی را ایجاب میکرد.
جنبشسازی محمود آغاز شد. مخاطبان محمود خواب بودند؛ باید آنها را بیدار میکرد. طبقۀ متوسط شهری، جامعۀ تحصیلکرده و بدنۀ بوروکراتیک از قضا همان نیرویی را تشکیل میدادند که جنبش اصلاحی را پدید آورده بود. پس محمود نمیتوانست روی این اقشار حساب کند. در واقع، نه تنها این اقشار مخاطب محمود نبودند، بلکه اصلاً محمود آمده بود جنبشِ این اقشار را مسدود و متوقف کند (این همان چیزی است که در دانش سیاسی به آن «بُناپارتیسم» میگویند). پس سفرهای استانی خارقالعادۀ او شروع شد. پدیدۀ سفر استانی سابقۀ دیرینهای دارد و دولت اقبال (۱۳۳۶-۱۳۳۹) مبدأ آن بود؛ هیئت دولت به یک شهرستان میرفت و جلسات خود را ضمن بازدید در نقاط مختلف آن استان برگزار میکرد. اما محمود سفر استانی را به «کار روتین دولت» بدل کرد و کارنامهاش خیرهکننده بود! به بیش از هزار شهر و روستا رفت. مردمی که فرصت دیدار با یک مدیرکل را نداشتند، رودررو رئیسجمهور را میدیدند. به این ترتیب آن قشرِ همیشهخواب، آن قشر غیرسیاسی، بیدار شد؛ بیدار به معنای «امیدوار» و حاضر به «کنش سیاسی».
محمود در پایان چهار سال نخست خود میتوانست ادعا کند جنبش اجتماعی خود را پدید آورده است. ریشۀ هشتادوهشت هم در اینجا بود؛ در هشتادوهشت باید با کمک این «جنبش اجتماعیِ محمودی» آن «جنبش اجتماعی تحولخواه» پیشین شکست میخورد. اما از قضا آن جنبش قدیمی مقاومت سرسختانهای از خود نشان داد، ایستاد و کشتههای زیادی داد ــ و البته باز هم نیروی پیشران اصلی خود جامعه بود، گرچه طبیعی است چوب آن را چهرههای شاخص اصلاحطلب میخوردند، زیرا یک جنبش اجتماعی را نمیتوان در مشت گرفت، اما ده بیست سیاستمدار را به سادگی میتوان؛ اما آن سران اصلاحات بازداشتشده، سر این جنبش نبودند، جزئی از آن بودند. سر در جامعه پراکنده بود.
به این ترتیب، احمدینژاد «ضدجنبشی» را پدید آورده بود و وقتی در سال ۱۳۹۰ رفتهرفته آخرین تکانههای ۸۸ هم فرونشست و گردوغبار خوابید، طبیعی بود که میخواست به همگان، به ویژه به اصولگرایان، بفهماند کت تن اوست و صاحب و بانی این «ضدجنبش» اوست. در اینجا هم حق با او بود و هم نبود. محمود از یک جهت راست میگفت و از یک جهت بیراه میگفت: از این جهت که «فقط او» میتوانست چنین گردوخاکی کند، راست میگفت؛ این کار از عهدۀ اصولگرایان خارج بود. اما از این جهت بیراه میگفت که تمام این گردوخاک و بولدوزورسواریِ او با حمایت تبلیغاتی و لجستیکی اصولگرایان و چراغ سبز آنها میسر شده بود، وگرنه او در نهایت میتوانست فرماندار شهر کوچکی باشد، نه رئیسجمهوری که تمام رسانههای حکومت شبانهروز از او دفاع کنند.
این تقلای محمود برای استقلال محکوم به شکست بود. ماجراجوییِ ازپیشباختهای بود که نتیجهاش را هم دیدیم. محمود رفت... تهماندهای ضعیف از جنبش تحولخواه سال ۹۲ پای صندوق آمد و پیروز شد. عصر محمود سپری شد. ضدجنبشی هم که ساخته بود کارکردش را انجام داد و مثل مونوریلهای پرهزینهاش نیمهکاره رها شد؛ از هم فروپاشید... و نتیجهاش در ۹۶ و ۹۸ دیده شد. محمود سکوت پیشه کرد و فکر کرد. دیگری چیزی دربارۀ اسرائیل نمیگفت. گاهی تلنگری میزد و باز میرفت. تا اینکه دوباره آمده نامزد شده است، گرچه مانند دور قبل به احتمال زیاد رد صلاحیت خواهد شد. مردی که نمیخواهد بپذیرد دورهاش گذشته است، دستبردار نیست. اما شاید عجیبترین اتفاق این باشد که محمود بدش نمیآید اینبار یا در آینده صدای همان جنبش تحولخواهی باشد که زمانی خود در خاموش کردنش نقش اصلی را داشت. به هر روی، چه در این نقش و چه در نقش پیشین، عصر محمود به گمان من گذشته است.
مهدی تدینی
@tarikhandishi |
تاریخاندیشی