مرگ؟ کلیشه ای برای پایان دادنِ پوچیه شایدم برای اغاز یک پوچی کی قراره بفهمیم این زندگی چطوری به ما داده شده؟ وقتی میمیریم؟ واقعیت اینه وقتی میفهمیم که تو اوج باشیم وقتی که با تک تک تجربه ها زندگیمونو شاد تر کردیم شایدم دردناک تر.. اما خب که چی؟ بعدش چی؟ اون چیه که همه چیو نابود میکنه؟ اینکه اون حسه بیاد و دو دلی و ترس و ناامیدی و نگرانی و پوچیه زندگیو همراه خودش بیاره و تو در اوج تلاشت برای امید داشتن به آینده به خودت به اهدافت داری با نوشخوارای ذهنیت میجنگی تا تو سیاه چاله ی افکارت غرق نشی چون میدونی بعدش قراره زندگی برات سیاه و سفید بشه.. همه چی تا وقتی قشنگه که هیچی نمیفهمی ولی خب انسانه دیگه کنجکاوِ هی دوست داره تجربه کنه و با هر تجربه،ی چیزایی میفهمه که زندگی هی براش بی رنگ تر میشه انقدر که هیچی براش جذابیت نداره صرفا خوشو سرگرم میکنه و شاد جلوه میده… اما اونایی که همچنان نمیفهمن…برنده ی بازین شاید بپرسی چرا.. خب واضحه فهمیدن درد داره..! اونا دردی حس نمیکنن چون چیزی نمیفهمن.. اینجاست که ارزوی احمق بودن میکنی ولی نمیتونی احمق باشی چون تو به فهمیدن عادت کردی..!