صفحهی موبایل برای بار چندم روشن شد و روی پاتختی به لرزش در آمد. دختر دود سیگار را از بینیاش بیرون داد و سیگار را توی زیرسیگاری روی پاتختی تکاند. نگاهش را از صفحهی موبایل دزدید و به حرکت نرم و لخت دود زل زد. دود، در نور مهتابی که از لای پرده نفوذ میکرد و تاریکی اتاق را میشکافت، نقرهای و یخزده به نظرش میآمد. نور صفحهی موبایل تاریک شد و موبایل از حرکت ایستاد. دختر با نفس عمیقی سکون و سکوت اتاق را توی ریههایش کشید. نگاهش را به موبایل دوخت؛ مثل هفتتیرکشی که در یک دوئل به چشمهای حریفش زل میزند تا حرکت بعدیاش را بخواند. طوری تمام حواسش را متمرکز کرده بود که صدای عقربهی ثانیهشمارِ ساعتِ دیواری آشپزخانه را میشنید. آرام نفسش را داخل داد و پیش از آنکه بیرون بدهد موبایلش روشن شد. دستش بیآنکه ثانیهای تعلل کند گوشی را قاپید و جواب داد. صدای فریاد پسرانهای سکون اتاق را از هم پاره کرد.
-«کجایی؟»
دختر یک نفس عمیق دیگر کشید و سعی کرد تا حد امکان صدایش را از هر نوع احساسی خالی کند.
-«خونه...»
پسر همچنان فریاد میزد:«دروغ میگی.»
با شنیدن صدای فریاد چیزی در دل دختر پیچ خورد؛ اما صدایش را همچنان از هر احساسی خالی نگه داشت.
-«هرطور دوست داری فکر کن.»
-«چرا اینطوری میکنی؟»
دختر در لحن حریفش کمی عقبنشینی شنید و پیشروی کرد: «کاری نداری؟»
لحن پسر آرام آرام از فریاد خالی میشد و رنگ عجز و ناله میگرفت.
-«کاری نداری یعنی چی؟ دارم حرف میزنم.»
-«حرف تازهای نیست.»
-«کجایی؟»
-«یه بار پرسیدی، خونه.»
-«من زیر پنجرهم. چراغت خاموشه.»
دختر نگاهش را به پنجره دوخت. نزدیک بود نالهی خفهای از گلویش بلند بشود؛ جلویش را گرفت.
-«دارم میخوابم.»
-«تو هیچوقت این ساعت نمیخوابی که...»
-«سردردم.»
-«در رو باز کن بیام بالا.»
دختر کمی خشونت به صدایش ریخت: «که چی بشه؟»
-«حرف بزنیم.»
-«لازم نکرده. دیگه باهات حرفی ندارم.»
پسر سکوت کرد؛ دختر هم. صدای نفسهای لرزان پسر از موبایل توی اتاق میچکید. دختر دستش را میان دهان و گوشی گرفت تا پسر نفسهای او را نشنود. کمی طول کشید تا پسر سکوت را بشکند: «کی پیشته؟»
دختر تمام خشم و انزجاری که میتوانست را توی صدایش جمع کرد: «تو مریضی...»
-«پس چرا در رو باز نمیکنی؟»
-«چون نمیخوام ببینمت. دیگه تحملت رو ندارم.»
-«ول...»
-« خسته شدم از بس بهت جواب پس دادم. با کی بگم، با کی بخندم، کجا برم، کجا نرم. تو مریضی... بدبین و متوهمی. بیشتر از این مزاحمم نشو.»
-«باشه... حالا آروم باش... یه لحظه وایستا... الو...»
دختر چند ثانیه سکوت کرد و چند نفس عمیق کشید.
-«الو... گوشی دستته؟»
-«بگو...»
-«حق داری. سعی میکنم رو خودم کار کنم.»
-«من دیگه نمیتونم.»
-«حیف رابطهی ماست که سر این بچهبازیا...»
-«هربار همین حرفها رو میزنی، ولی باز تا دو روز میگذره...»
-«میدونم، ببخشید. فقط یه دفعهی دیگه.»
دختر صدای یک لرزش عمیق و ناگهانی را بین نفسهای پسر شنید. جوابی نداد.
-«بیا الان تصمیم نگیریم. الان سردردی، حالت خوب نیست. بخواب. فردا راجع بهش صحبت کنیم. خوبه؟»
دختر همچنان ساکت بود و لاک روی ناخن شستش را با ناخن دیگری میخراشید.
-«الو...»
-«چند روز مزاحمم نشو. باید فکر کنم.»
ذوق کوچکی در صدای پسر جمع شد: «باشه. خودت زنگ بزن.»
دختر همانطور آرام نجوا کرد: «باشه.»
صفحه موبایل دوباره تاریک شد. دختر سیگار دیگری آتش زد و پک عمیقی از آن گرفت. احساس کرد خون توی گوشهایش میدود و نفسهایش همراه با ضربآهنگ نبضش سریع میشود.
صدای جیرجیر لولاهای در را شنید. صدای خشدار مردانهای پرسید: «بیام تو؟»
دختر لبخند زد. مرد در حالیکه در را پشت سرش میبست، دکمههای پیراهنش را باز کرد.
-«با کی حرف میزدی؟»
دختر نجوا کرد: «مهم نیست...»
دختر روی تخت دراز کشید. مرد لبخند زد.
دختر به پنجره اشاره کرد.
-«قبلش پرده رو بکش...»
و اتاق در سیاهی فرو رفت.
📝سهیل سرگلزایی
@szcafe