— عــاشــقــت شــدم؛ نـه با لمس دستهایت، نه برای طعم لبخندت، که با خـیال حضـورت در تاریـکترین شـبهایم. در هـوای تو گم شـدم؛ بـیآنـکـه نـسـیمـی از حـضـورت بـر جـانـم وزیـده بـاشــد، بـیآنـکه حتـی سایهات بـر دیـوار خیـالهایم افتاده باشـد. «روحِ مـن در حـصار خـیالِ تو خـانه کـرد؛ بـی هیچ امـیدی بـه آزادی.» تو را در فاصلهای پرستیدم که هیـچ وصالـی در آن نبود، در تمنایی که بهابدیت گره خوردهبود و راهی بهفرجام نداشت. میدانم، مـیدانم که سـهم من از تو مـشتی رویاست که در سپیدهدمان محو میشود؛ چند واژهیبیصدا که در تاریکی زمـزمـه مـیشـود و چـیـزی جـز پــژواک اشـکهـایـم نـدارد. ایـن عـشـق، چـونـان سـرابـی در بـیابـانِ تـشـنهلـبان اسـت؛ مـیبیـنمـش، مـیخواهـمـش؛ اما هر گام که نزدیکتر مـیشوم، آن دورتر و دورتر میگردد. آگاهم که حضـور تو در زندگیام تنها خطایچشمی از سراب است، اما مگر میتوان چـنین دلِ تشـنهای را از رویای باران در صــحـرا خـامــوش کــرد؟ سرانـجام تو را از دسـت مـیدهم، بـیآنـکـه داشته باشـمت؛ تو میروی و این عـشق، در "نـداشـتنت" جـان خـواهـد داد. من زنـدهام؛ به تـمنایِ مـحالِ تو.