.
فقراتی از مقالۀ « داستایفسکی؛ سالک مدرنِ رنج اندیش» که چند هفته قبل انتشار یافت و در کتاب « در کشاکش رنج و معنا» گنجانده شده:
« دورهٔ قرون وسطی است؛ انکیزیسیون (تفتیش عقاید) بر صدر نشسته و مرتدها را به دلالت اسقف بزرگ میسوزانند. در همین حال و احوال است که مسیح ظهور میکند و پس از سیزده قرن سر بر میآورد. در این فقرات درخشانِ رمان، داستایفسکی از منظر الاهیاتی-اگزیستانسیل رنج انسان را به نیکی به تصویر میکشد. مسیح ظهور کرده و افرادی به گرد او جمع میشوند. مسیح با لبخندی مشحون از مهر از میان جمعیت عبور میکند. مردم گِرد او جمع میشوند و از او میخواهند که مریضان را بسان گذشته شفا دهد. مسیح خود را معرفی نمیکند، اما همهٔ شواهد گواهی میدهد که او ظهور کرده است. ولولهای در میان مردم افتاده که مسیح آمده است. با حضور او در میان جمعیتی که تابوتی را مشایعت میکنند و گفتن آهستهٔ چیزی، ناگهان دختر از میان تابوت برمیخیزد و مینشیند. جمعیت منقلب شده، فریاد میکشد و میگرید.
در همین هنگام است که مفتّش اعظم از جلوی کلیسا عبور میکند. پیرمردی نود ساله که امروز لباس مجللِ اسقفی خود را به تن ندارد؛ لباس را دیروز هنگام سوزانیدنِ مرتدان به تن کرده بود. او از دور همه چیز را به دقت میبیند و چهره در هم میکشد. به سربازان و نگهبانان دستور میدهد که مسیح را دستگیر کنند و به زندان ببرند. قدرت او آنقدر زیاد است و مردمان چنان از او حساب میبرند که راه را برای پیش رفتن سربازان باز میکنند. نگهبانان مسیح را دستگیر کرده، در حجرهٔ تنگی در ساختمان کلیسا حبس میکنند.
شب هنگام است که مفتّش بزرگ درِ زندان را میگشاید در حالی که چراغی به دست دارد. لحظهای در آستانهٔ در میایستد. با دقت به صورت زندانی نگاه میکند. به او میگوید: «این تو هستی؟ خودت هستی؟» و پاسخی نمیشنود. مسیح ساکت است. اسقف ادامه میدهد: «پاسخ نده! خاموش شو! گذشته از این تو چه میتوانی بگویی؟ خوب میدانم تو چه خواهی گفت؟ اما تو حق نداری بر آن چه که تاکنون گفتهای چیزی بیفزایی. چرا برای مزاحمت ما آمدهای؟ تو برای اذیت کردن ما آمدهای و خودت خوب میدانی. اما هیچ میدانی فردا چه خواهد شد؟ من نمیدانم تو که هستی و میل ندارم بدانم. نمیدانم آیا خودت هستی یا اینکه شبح توست؟ لیکن فردا تو را محکوم خواهم کرد و مانند منفورترین مرتدی تو را خواهم سوزانید و همین مردمی که امروز پاهای تو را میبوسیدند فردا به یک اشاره من خود هیزم به آتش خواهند ریخت! هیچ میدانی؟."
مسیح ساکت است و مفتّش اعظم را نگاه میکند. ..
👇👇👇
https://www.instagram.com/p/DCb7fJrOg5j/?igsh=MXhlMGI0aXd3cmxyZw==