#گندم
#قسمت۱
سلام . اسم من گندمه . دختری با چشم و ابروی مشکی ، بینی باریک ، لبای قلوه ای ، پوست نسبتا سفید و گونه های سرخ . دختری که عشق زودرس ، دوره ی شیرین نوجونیمو ازم گرفت . دوره ای که میتونستم پر از شور و نشاط باشم . میتونستم مثل نوجونای دیگه ، فرض کنم کل دنیا تو مشتمه . میتونستم با یه هیجان وصف نشدنی از لحظه لحظه ی زندگیم لذت ببرم و از خودم یه دختر شاد و سرزنده بسازم . میتونستم وقتمو با درس خوندن و حل کردن مسئله های ریاضی بگذرونم . ولی عشق بیجا همه ی اینا رو ازم گرفت ... من زیاد عاشق شدم . عشق هایی که همیشه شعله اش فروزان بود و نورش خیره کننده . اما هیچ کدوم از این عشقا بهم وفا نکرد . هیچ کدومشون . اولین کسی که بهش دلبستم محراب بود . پسر یکی از دوستای مامانم که با اینکه هشت ماه از من کوچیکتر بود ولی خیلی بزرگتر از سنش جلوه میکرد . اون موقع من ۱۵ سالم بود . محراب گرگان پیش مادربزرگش زندگی میکرد . تا موقعی که محراب گرگان بود زیاد نمیدیدمش . ولی حس میکردم برام با بقیه ی پسرا فرق داره . تا اینکه قرار شد بیاد مشهد زندگی کنه . من هم خوشحال بودم هم ناراحت . نمیدونستم چطوری باید باهاش رو به رو بشم . نمیدونستم وقتی دیدمش باید چه عکس العملی نشون بدم .
یه شب که توی اتاقم روی تخت دراز کشیده بودم و بهش فکر میکردم ، یهو گوشیم زنگ خورد . دیدم محرابه . خیلی هول شده بودم . ضربان قلبم روی هزار میزد . ولی سریع خودمو جمع و جور کردم و تلفنو جواب دادم :" بله؟" صداشو که انگار تازه یکم بم و مردونه شده بود از پشت تلفن شنیدم:" سلام . خوبی؟" گفتم:" ممنون . شما خوبین؟" گفت:" منم خوبم" با اینکه خیلی دوستش داشتم خودمو سرسنگین جلوه میدادم و اونم معلوم بود ناراحته از این قضیه . وقتی دید اون جوری باهاش حرف میزنم ، سریع سر و ته قضیه رو جمع کرد و تلفنو قطع کرد . بلافاصله بعد از قطع کردن تلفن بهم پیام داد:" میشه بدونم چرا انقدر سرسنگین حرف میزنی؟ تو هیچ وقت منو شما خطاب نمیکردی . چیشده؟ من همون محراب همیشگی ام" نوشتم:" نه من سرسنگین نیستم" نوشت:"پس چرا وقتی منو میبینی اخم میکنی و چیزی نمیگی؟" نوشتم:" فقط نمیخوام..."نوشت:" فقط نمیخوای چی؟"نوشتم:" هیچی . مهم نیست . برو بخواب . شب بخیر" و بعد گوشی رو خاموش کردم و رفتم زیر پتو . ولی تا دیر وقت از فکر و خیال خوابم نبرد....
-[عارفه.ک] و [عطیه.ح]
🌾💛|@sooratijan