غزلی از شاعر خشتمال نیشابوریمرا ز فقر نبردند نزد استادم
که خط وخواندن وعلم وهنردهد یادم
به عمر خود ننهادم به درب مدرسه پای
قلم به کف نگرفتم، کتاب نگشادم
نرفته مکتب و از عشق مکتبی است مرا
نه مکتبی که گشایند لب به ارشادم
نهاده ام ز ادب خشتی و امیدم هست
که بر فلک رسد این کاخ تازه بنیادم
اگر ز غایت بی قدری ام کسی نخرید
ز خودفروختگان نیستم من، آزادم
بیا نتیجه ی کوتاه قدری ام بشنو
حکایتی است که هرگز نرفته از یادم
اسیر تیر قوی شست ها شدم، اما
ز لاغری نگرفت و نکشت صیادم
چو خس فُتاده از آنم به خاک تا شاید
به سوی منزل معشوق خود برد بادم
چه مشکلی ست که دربسته مانده یغما را؟
کتاب آتیه است، آن ورق که نگشادم
#حیدر_یغمای_نیشابوری#کانال_نغمه_های_دلتنگی @soorat_im