* * * فرجام خفتگان * * *
تیغ رخشان سینه شب را درید
خفتگان درخواب و روز از ره رسید
پرده افتاد از رخ آیینه ها
آفتاب زندگی بر او دمید
ناله مرغ سحر بر بام دل
عالمی این بانگ و آوا را شنید
کاروان در راه ومحمل ها روان
دیدگان خفته ای آن را ندید
آشنا خاموش ماند و عاقبت
صحبت ازبیگانگان باید شنید
گر نیفروزی چراغ روشنی
چاره را باید ز تاریکی گُزید
تا نباشی خانه را خود پاسبان
میشود جولانگه دزدان پدید
وای بر فرجام صاحب سفره ای
نان ز دونان از ره منت خرید
با چنین زندانیِ زندان ذهن
صورتا نتوان چو مرغان پَر کشید
#مسعود_ایمانی_صورت
🔸 #تبریز_زمستان_۱۳۷۲@soorat_im