《 بوسه ی خورشید 》
آخرین گامهای این جاده
خسته ، زخمی
پریش و وامانده
هُرم بی جان کوره ی خورشید
پشت سر مانده.
روبرو
سیلی سردی از نسیم ناپیدا
مقصدش در غبار گم گشته
قصه ها ناتمام
غصه ها
تنیده در هم چون ،
صخره های پیوسته
بر پشت کوه درد او
زخم بیراهه های سر در گم
بر تنش پیدا
سایه ی وَهم شب پرستان نیز
بر سرش آوار
آنچنان
در سکوت بیم و بُهت
با قدم های سست و بی پاسخ
تن سپرده به رود بی فرجام
به کجا می رود ؟!
نمی داند
میرود به سوی آبادی؟!
باز هم نمی داند
***
آه ای جاده
ای تو همپای سالهای دور
رهرو خسته و رنجور
شیر سرشکسته و مغرور
ای قدم های زنده ی خورشید
ای نخستین سپیده ی دیدار
ای که نا گفته های تو بسیار
چون کتابی نهفته در
آشیانه ی سیمرغ
بر بلندای قلّه ی تاریخ.
ای بلندآوازه
باز کن دیدگانت را
این منم با تو،
این من و ما و آرزوهای برزمین مانده
گرچه خسته ایم با هم
در دشت غربت تکرار .
لیک تا نفس باقیست
تا که خون جاریست در رگ امید
تا که صبح در راه است،
باید رفت...
***
باز هم قدم بردار
همپای چشمه ی جاری
همراه رود تا دریا
همنفس با سمند بی پروا
تک سواری به سوی رویاها.
جان جانان من
یک نفس تازه کن که خواهی دید
شب یلدای بی قراری ها
می رسد پایان
بار دیگر که بوسه ی خورشید
می کند سیراب
جام لب های تشنه ی ما را
بار دیگر دوباره خواهیم دید
کوچ اجباری زمستان را
و دماوند خسته را خندان
بر لب جویبار بهار
***
گوش کن
گوش کن
می رسد از دور
خنده ی کودکان آبادی
رقص سرمستی شقایق ها
عطش و شور مستی پرواز
در چکاوک ها
باز هم یک قدم بردار...
#مسعود_ایمانی_صورت@soorat_im