View in Telegram
🌃 شب‌های استانبول 🔸 قسمت شانزدهم و پایانی 🔹سلام ایران، (هیچ جای دنیا خانه خود آدم نمی‌شود) حسین سلیمان‌پور در فرودگاه بین‌المللی امام خمینی تهران فرود آمدیم و تا کارهای تشریفات و تحویل وسایل را انجام دادم، ساعت دو نیمه شب شد. اولین کاری که کردم بسته اینترنت خریدم. اینترنت ارزان، اما فیلترشده و اعصاب خوردکن. آدمی نیستم که به راحتی و هر جا خواسته باشم سر را بگذارم و بخوابم. تا طلوع صبح، گاهی قدم زدم و گاهی بر صندلی‌ها نشستم. به تمام تاکسی‌دارانی که خواستند من را به مقصد برسانند نه گفتم. صبح سراغ مترو را گرفتم. تاکسی‌داری که از سوار نشدنم با او ناراحت بود، آخرین تلاش ناموفقش را برای تیغ‌زدن من کرد: سوار شو تا تو را به ایستگاه مترو ببرم! ـ ولی ایستگاه که همین‌جاست. ـ اینجا مترو دیر حرکت می‌کند. ـ مشکلی نیست، صبر می‌کنم. با ناراحتی با دست اشاره کرد که از این راهرو برو به ایستگاه می‌رسی. از سالن درآمدم. خدای من! هوا بس ناجوانمردانه سرد است! یخ بستم. به ایستگاه آمدم. مدتی منتظر ماندم تا مترو آمد. مسافری که از چین و تنها به ایران آمده بود، سرگردان در مترو می‌گشت. می‌خواست بلیط تهیه کند، ولی کارت نداشت. عجیب است؛ در ترکیه حتی دستشویی‌هایش برای مسافران دستگاه پرداخت در عوض پول نقد دارد، آن هم از نوع هوشمندش. در مسجد اردوغان و در ورودی دستشویی که هزینه‌اش 5 لیر بود، چون پول خرد نداشتم، ده لیری به دستگاه تحویل دادم. قبول نکرد. فقط پنج لیر. اینجا و در ایران به توریست خارجی در فرودگاه بین‌المللی می‌گویند باید کارت خودپرداز مملکت ما را داشته باشی! مسافری از کارت خود بلیط تهیه کرد و به توریست داد. یک تعارف جدی هم کرد که پول نیاز نیست. ولی چینی‌ها که تعارف بلد نیستند. بستهٔ اسکناس که به ترتیب از 200 هزار تا ده هزار تومان روی هم گذاشته شده بود، نشان داد که پولت را بردار. مسافر ده هزار تومانی‌ای را برداشت. اینقدر قیمت پایین بود که توریست باور نمی‌کرد. چند نفر شدند و با زبان بی‌زبانی و با اشاره و شکلک به او فهماندند که به بودا که تو می‌پرستی و به جان پاندای کونگ فو کار که قیمت همین قدر کم است! به ترمینال که رسیدم، دلالان بلیط دوره‌ام کردند. کجا می‌روی؟ تایباد؟ تربت‌جام؟ مشهد؟ به همه‌شان نه می‌گویم و از یکی از دفاتر بلیط می‌گیرم. به خیال اینکه این‌ها روی شسته‌تری از آنان دارند، ولی زهی خیال باطل! می‌گوید حرکت برای ساعت 12 یا دو؟ می‌گویم: حتماً 12. می‌گوید: منتظر بمان. هنوز خودم را بر روی صندلی انتظار جابه‌جا نکرده‌ام که جوانکی لباس فرم پوشیده به من نزدیک می‌شود که: چی داری؟ دوزاری‌ام جا می‌افتد که از مأمورین وظیفه‌شناس وطنی است. می‌گویم؟ چی می‌خواهی؟ قاچاق! چه قاچاقی؟ گوشی؟ ندارم. به بسته‌ای که کنار کیفم گذاشته است اشاره می‌کند که داخلش چیست؟ می‌گویم: کتاب. و بسته را جلوش می‌گذارم که باور نداری بازش کن و ببین. فقط سریال گوشی خودم را چک می‌کند و می‌رود. انتظار به درازا می‌کشد و خبری از حرکت نیست. به طرف دفترداری که بلیط را از او گرفته‌ام می‌روم و اعتراض می‌کنم که ساعت از دوازه گذشته است و خبری از حرکت نیست. می‌گوید: من که صدا زدم، چرا نبودی، می‌دانستم که دروغ می‌گوید. گرچه من رفته بودم بیرون، ولی با قاطعیت گفتم: همینجا بیخ گوش تو نشسته بودم و صدایی نشنیدم. حرفش را عوض کرد که بیرون صدا زدم، اینجا چرا نشسته بودی؟ دروغ می‌گفت. بحث هم فایده نداشت. می‌گویم: حالا کی حرکت می‌کنی؟ می‌گوید: ساعت یک و بلیط را می‌گیرد و بلیط دیگری که ساعت 13 بر روی آن نوشته شده به من می‌دهد. این بار اما دست‌نویس. به شاگرد راننده اتوبوسی که قرار است با او برویم می‌گویم: راستش را بگو، کی حرکت می‌کنیم؟ ما را راحت کن. لبخندی می‌زند و می‌گوید دو و نیم. وقت سوار شدن اینبار نوبت راننده است که چشمه‌ای از بی‌اخلاقی خود را به نمایش بگذارد. از هر مسافری که وسایل دارد، ولو اینکه خیلی زیاد نباشد کرایهٔ جداگانه‌ای می‌گیرد. مسافران دیگر که عموماً مهاجراند پول را می‌دهند. پولی که برای برخی که وسایل بیشتری دارند دو یا سه برابر کرایه اتوبوس است! من اما اعتراض می‌کنم که به چه حقی باید این پول را به تو بدهیم! می‌گوید: چون پلیس جریمه‌ام می‌کند! می‌بینم به وضوح دروغ می‌گوید. به او نزدیک می‌شوم که مگر از خدا نمی‌ترسی چنین ظلمی در حق مسافران روا می‌داری؟ وقتی متوجه می‌شود من ایرانی و همشهری‌اش هستم آرام می‌گوید که فقط از افغان‌ها می‌گیرم! بیشتر ناراحت می‌شوم که مگر آنان انسان نیستند که چنین رفتاری با آنان داری؟ می‌گوید: زندگی خرج دارد! می‌گویم خرج زندگی را باید به چه قیمتی دربیاوری؟
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Find friends or serious relationships easily