💠 سفر به سرزمین آب و نان
🔸 خاطرات سفر به افغانستان
✍️ حسین سلیمان پور
⏺️ قسمت 38 از 38
پنجشنبه، 26 مرداد 1403
امروز آخرین روز حضور ما در افغانستان است. میخواهیم به ولسوالی (شهرستان) زنده جان برویم. زنده جان برای ما از قبل آشنا بود و بعد از زلزله مهیب سال گذشته آشناتر شد. میخواستیم به ملاقات مولوی عبدالقیوم عطایی برویم، استاد سالهای آغازین مدرسه انوارالعلوم خیرآباد. ایشان و برادرشان مرحوم مولانا محمدصدیق سالها در مدرسه دینی خیرآباد خدمت نمودند و بسیاری از علمای امروز منطقه ما از فیوضاتشان بهره بردند.
مولوی محمد صفر و مولوی عبدالله امام جمعه اسلام قلعه هم به جمع ما پیوستند. اصرار داشتند روزی دیگر در افغانستان بمانیم. ولی ما باید بر میگشتیم. با ماشین مولوی عبدالله به طرف زندهجان حرکت کردیم. به زندهجان که رسیدیم تابلوهای یک خیابان برای من جالب بود. فوشنج. من با نام فوشنج و فوشنجی چهار پنج سال پیش آشنا شدم. زمانی که رمان در درست چاپ (غریبهای در بغداد) را مینوشتم. یکی از شخصیتهای کتاب شیخ وحیدالدین فوشنجی است. من با نام و شخصیت او در کتاب «طبقات ناصری» آشنا شدم و او را به عنوان یکی از شخصیتهای داستان انتخاب کردم.
میدانستم که فوشنج جایی اطراف هرات است، ولی نمیدانستم کجا. اکنون من در محله فوشنج قرار گرفته بودم و این برای من هم جالب بود و هم خاطره انگیز.
به دیدار مولوی عبدالقیوم رفتیم. پیرمردی محترم و دوست داشتنی. ساعتی خدمت ایشان نشستیم و علیرغم اصرارشان بر ماندن، خداحافظی کردیم.
دوستان پیشنهاد دادند به دیدن ولسوال(فرماندار) زنده جان برویم. رفتیم. فرماندار که مردی میان سال و باوقار بود با عدهای از همکاران و تعدادی از بچهها در دفتر کار خود سفره را پهن کرده بودند و داخل فرمانداری ناهار میخوردند. گمان کنم آبگوشت. حتی تعارف محکمی به ماندن ما هم کرد و گفت: ما اینجا گوسفند برای پذیرایی از مهمانان و خصوصا علما داریم. صبر کنید در کمتر از یک ساعت ناهارتان را آماده میکنیم. عذرخواهی کردیم که دعوت هستیم. دست از غذا کشید و دقایقی با هم گپ زدیم.
وقت اداری افغانستان تا ساعت 4 به وقت محلی است. در عموم ادارهها و حتی مغازهها مردم افغانستان رسم دارند که غذای خود را در محل کار میپزند و میخورند. آبگوشت و خوراک بامیه خیلی طرفدار دارد. و عموما هم بدون این تشریفات دست و پا گیر ما ایرانیها. خیلی راحت همه چیز را قاطی میکنند و داخل زودپز گذاشته همان کنار مغازه یا اداره روی شعله ملایم پیکنیک میگذارند تا بجوشد و بپزد و سر ظهر دور هم نشسته میخورند.
تنوع غذایی در افغانستان بسیار زیاد است. در این مدت که خدمت دوستان افغانستانی بودیم غذاهای مختلفی خوردیم که نامبردنشان از حوصله نوشتار خارج است.
ظهر به اسلام قلعه آمدیم. دعوت مولوی صفر نیازی بودیم. دانش آموخته خیرآباد. مدتی در ایران و شهر کاریز سکونت داشتهاست. اکنون معلم مدرسه است و بسیار خوش مجلس و شوخ طبع. طعم آبگوشت منزل ملا صفر فراموش نشدنی است. مولوی صفر اهل مطالعه است. کتابخانه بزرگ شخصی او حکایت از مطالعات زیادش داشت.
کم کم وقت وداع با افغانستان فرا میرسید. باید بر میگشتیم. میزبانان، ما را بر خودرو نشاندند و تا آخرین نقطه خاک افغانستان همراهی کردند. در خروج از کشور یاریمان دادند و با هم خداحافظی کردیم. اکنون دو هفته و هشت ساعت از سفر ما به افغانستان گذشته بود.
قبل از سفر به افغانستان، من هم فیلمهایی در باره این کشور دیده بودم و هم کتابهایی در موردش خوانده بودم. اما افغانستان نه شبیه آن فیلمها بود و نه شبیه آن چه در کتابها خوانده بودم. افغانستان شبیه افغانستان بود، همین و بس. برای شناختن افغانستان باید آن را دید. باید در آن سفر کرد. باید در آن زیست. باید با مردمش دمخور شد.
عقربه ساعت، حدود ساعت چهار بعد از ظهر روز پنجشنبه 29 مرداد را نشان میداد که پا به خاک وطن گذاشتیم. جایی که دیگر واقعا خانه ما بود. برگشتیم و همان جمله همیشگی ایرانیان را تکرار کردیم که «هیچ جای دنیا خانه خود آدم نمیشود.»
پایان
پ.ن: در این سفر دوستان زیادی را به زحمت انداختیم که جا دارد از همه عزیزان تشکر کنیم.
از شما عزیزان که با صبر و حوصله این سفرنامه طولانی را خواندید بسیار ممنون و متشکرم.
در این سفرنامه افغانستان از دیدگاه نگارنده روایت شده بود. هیچ اصراری بر درست بودن نکته نظراتم ندارم. افغانستان میتواند از دید شما کاملا متفاوت باشد.
حتما در سفرنامه جاهایی سخنی رفتهاست که بر خلاف میل برخی خوانندگان عزیز بودهاست. همینجا عذرخواهی میکنم.
سخنی با اعضای کانال: سفرنامه افغانستان به پایان رسید. قول نمیدهم هر روز، ولی تلاش میکنم همچنان اینجا چیزهایی بنویسم. اگر در کانال بمانید از شما ممنونم.
راستی، شما هم اگر نظری دارید، همینجا بنویسید.
https://t.center/soleymanpoorhossein