💠 سفر به سرزمین آب و نان
🔸 خاطرات سفر به افغانستان
✍️ حسین سلیمان پور
⏺️ قسمت 35 از 38
سه شنبه، 23 مرداد 1403
من دیگر مریض شده بودم. ابتدای سفر حافظ عبدالقادر مریض شدند و اکنون و در پایان سفر نوبت من رسیده بود. قبل از حرکت به توصیه حافظ شاکری از داروخانه قرص گرفتم و خوردم. مسکن عجیبی بود. تا آخر سفر درد مریضی را با این قرصها کنترل میکردم. بعد از برگشت به ایران آثار مریضی تا چند روز در بدنم بود.
اکنون نوبت حرکت به طرف هرات بود. اما بر ماشینی که دیروز در دریایی از گرد و غبار شنا کرده است قبل از شستشو نمیشد نشست. فقط به اندازه کارواش ماشین در قلعهنو ماندیم و به جاده زدیم. جادهای که گر چه جاهایی از آن آسفالت نبود، اما نسبت به جادههایی که دیده بودیم عالی بود. ظهر را در کُرخ مهمان بودیم. شهری در 50 کیلومتری هرات. بعد از ناهار دوستان به گعده نشستند و من که درد بیماری را با قرص کنترل کرده بودم، ولی خودش در وجودم تاخت و تاز داشت، سر بر بالین گذاشتم و خوابیدم.
در کرخ هم حکومت افغانستان مشغول سد سازی است. انگار افغانستانیها عزمشان را جزم کردهاند که قطرهای از آب کشورشان به بیرون مرزها نرود. مسئله حقآبه هیرمند که بر کسی پوشیده نیست. دم دمای عصر به هرات رسیدیم. اکنون و بعد از سفر دوهزار و پانصد کیلومتری به دور افغانستان، هرات برای ما به مثابه تایباد بود. برنامههای باقی ماندهای داشتیم که باید تمامشان میکردیم. بازدید از چند مدرسه دینی و ملاقات با برخی از اساتید و دوستان. یکی از آنها دارالعلوم عالی هرات بود. مدرسهای بزرگ به سرپرستی عالم معروف و برجسته هرات، مفتی سرور.
نماز مغرب را خوانده بودند که به دارالعلوم رفتیم. قبل از ورود به مدرسه، در قبرستان جوار مدرسه بر قبر مولوی عبدالغفور محکَم، عالم ایرانی و نشتیفانی که سالهای درازی از عمر خود را در غربت گذراند و بالاخره در همان غربت ندای حق را لبیک گفت، فاتحهای خواندیم و به مدرسه رفتیم. طلاب تعطیل بودند. فردا 15 اوت، روز استقلال افغانستان بود. به زبانی سادهتر روز سقوط حکومت جمهوری و اشرف غنی و تسلیم کابل به دست امارت اسلامی.
مفتی سرور و همکارانش در حال ساخت و ساز مدرسهای بزرگ هستند. خوابگاهی دو طبقه و مسجدی وسیع در زیرزمین خوابگاه.
برای ادای نماز به مسجد رفتیم. تعدادی طلاب نشسته بودند. نماز خواندم و گوشی را درآوردم تا چند عکس بگیرم. طلبهی کوچکی شیطنت کرد و به شوخی گفت: عکس گرفتن درست نیست.
تجاهل عارفانهای کردم و گفتم چی گفتی؟
خندید و گفت: هیچی، گفتم از من هم عکس بگیرید.
از او و دوستانش عکس گرفتم.
سراغ مفتی رضا رخشانی و برادرش مولوی عبدالرئوف را گرفتیم. مولوی عبدالرئوف که در مکی همکلاس ما بود را نیافتیم. جایی رفته بود. مفتی رضا طبق عادت جایی نرفته بود. داخل خانهاش بود. کنار مدرسه و در خانههایی سازمانی که مدرسه در اختیار اساتید گذاشته بود.
مفتی رضا را از همان قدیم که میشناسم کم سفر بود. کم تحرک. کم سخن. میخواند و میخواند و میخواند. کتاب و مطالعه، همه چیزش بود. سفرش، سخنش، تفریحش، لذتش و... من در مکی که بودم بارها او را ساعت یک یا دوی شب حتی شب جمعه در حال مطالعه داخل دارالافتاء دیده بودم. انگار خدا او را برای مطالعه آفریده بود.
مفتی رضا ما را تعارف منزل کرد. برق نبود. هوا هم گرم بود. ترجیح دادیم داخل فضای سبز مدرسه بنشینم. از افغانستان پرسیدم و از زندگی در آن. لبخندی زد که خدا را شکر، راضیام. خانواده هم کمکم دارند با شرائط کنار میآیند. و جالب بود که آنجا هم چیزی که سخت برایش آزار دهنده بود، کمبود کتابخانهای به غنای کتابخانه دارالعلوم زاهدان بود. میگفت دارم با پیدیاف بسیاری از کتابهایی که در دسترس ندارم، زندگی میگذرانم.
تا نماز عشاء ماندیم و خداحافظی کردیم. گر چه خستگی آن نشاط لازم را برای شهرگردی از من گرفته بود، اما وقتی خودرو خیابانهای هرات را میپیمود، حواسم را جمع کرده بودم ببینم در شبِ جشن امارت اسلامی چه اتفاقاتی در شهر جریان دارد. آثار چندانی از جشن و پایکوبی نبود. در خیابان هرازگاهی ماشینی که چند جوان و اکثر نوجوان در آن سوار بودند، پرچم امارت را در دست گرفته صدای ترانههای پشتو (بیموسیقی) بلند بود و داد و هواری کرده میگذشتند. نه به صورت کاروانی، تکی و گاهی دو یا سه ماشین.
با خود گفتم فردا دیگر در شهر غوغاست. باید بیایم و به تماشای راهپیمایی و تظاهرات مرگ بر فلان و بهمدان بنشینم. به همین نیت سر بر بالین گذاشتم و خوابیدم.
ادامه دارد...
https://t.center/soleymanpoorhossein